باز بيني (تاريخ هنر) از نظر هگل

04 آبان باز بيني (تاريخ هنر) از نظر هگل

 

فلسفه ايده آليستي هگل در باب هنر ، براي نخستين بار به شكل گسترده ، زيبايي هنر را از طبيعت و مكاتب متداول در جريان ، ممتاز كرد و روح ذهنيتگرايي را جلا بخشيد و در آخر فلسفه و روح آگاهي مطلق را ، طلايه دار آنان ( دين و هنر ) نمود ، اما باين حال هيچ گاه عصر كلاسيك و تجلي نبوغ هنر آن دوران را تكرار پذير ندانست و آن را فقط يكبار و براي تمامي قرون كافي عنوان كرد ، اما بازنگري هگل درباره سير تاريخ هنر ، همچون ديگر نظريات او ، قابل تامل و مكمل آراء سخنگويان هنر است .

هگل ، اثر هنري را آن چيزي مي دانست كه وحدت شكلي دارا باشد مبتني بر درونمايه ، يعني بياني باشد از وحدت دو روح آبژكتيو و سوبژكتيو ، هگل تكامل تاريخي هنر را ، در سه گانه دسته بندي مي كند و اين دسته بندي را ( نتيجه حركت روح ) در سه پله مي داند : ( هنر نمادين – هنر كلاسيك و هنر رومانتيك )

*هنر نمادين : در اين هنر ، عنصر حسي نتوانسته بود مغلوب هنر درونمايه و انديشگون و روحاني گردد و هنر مند توانايي آن را نداشت كه مقصود خويش را در شكل اثر جاي دهد ، پس فقط بدان اشاره اي مي كرد ( نه سخن مي گويد ، نه پنهان مي كند ، تنها اشاره اي مي كند …) . معماري كامل ترين هنري است كه مي تواند اين شكل از تعادل درونمايه و شكل را نشان دهد زيرا در آن شكل ، درونمايه را رازآميز مي كند .

هگل هنر مصر باستان را به عنوان عالي ترين نمونه از شكل هنر نمادين ياد كرده است زيرا درون مايه بيان نشده به گونه اي اشاره شده است كه شكل هاي متقارن و متوازن هندسي آنان را بيان مي كنند ، شكل در اهرام و تنديس ابوالهول گزارش دقيق و سرراستي از روح نمي باشد بلكه تنها نشانگر روحي فردي است كه به عنوان نماد جنبه ي همگاني پيدا مي كند .

تنديس ابوالهول

هگل موقعيت آغازين بيانگري را با واژه نماد نشان مي دهد و زبان را نوعي نمادگرايي مي داند كه با نشانه هاي زباني به گونه اي ناب ، خارج از محدوده انديشه جاي دارند و بر قراردادها استوار گشته اند  ، اما هگل نماد در هنر را با اين معنا متفاوت مي داند زيرا هنر را بر اساس ابهام قرار مي دهد و شكلها را معناي خود آنان نميداند كه بيانگر براي چيزي و موضوعي صرف شوند بلكه تنها به آن اشاره گر هستند و در ذهن تاويل مي شوند .

اين منش كلي هنر در نمادگرايي و ابهام ، در هنر نمادين به حد افراط مي رسد و اين حرف هگل بارزتر مي شود كه مي گويد ( ابوالهول نماد نمادگرايي است ) . اما هنر نمادين در افسانه ها ، تمثيل ها و ادبيات فولكلوريك راه زوال را مي پيمايد و در شكل و محتوا دچار يك شكست كامل مي شود .

*هنر كلاسيك :  در اين هنر ، عنصر حسي با درونمايه انديشگون ، همخواني مي يابد و روح را نيازمند به اشاره و نماد نمي كند ، اينك روح ، در جسم و آبژه ها ، معناي مستقيم خود را ميابد و بر خلاف معنا جزء گوهري شكل نمي شود و نسبت به آن موردي بيگانه و خارج از محدوده تلقي مي شود ، يگانگي شكل و محتوا در اين جا مطرح مي شود و همه چيز به يك اندازه نمود پيدا مي كند .

هگل ، پيكرسازي يوناني را همچون كامل ترين شكل بيان تعادل موزون و صريح ياد مي كند ، اين ستايش جسم انساني ، از (انسانگونگي) خبر مي دهد ، مفهومي كه از زمان نگارش پديدارشناسي روح ، ذهن هگل را به خود مشغول داشته بود . در هنر نمادين انسان غايب است . خدايان از انسان برتر و مقتدرترند و در اشاره به آنان نيازي به يادآوري زندگي انساني نيست .

در خدايان نمي توان هيچ جنبه ي انساني يافت ، پس انسان غايب مي شود . هنر كلاسيك اما ، از انسان مي آغازد همانطور كه در انديشه ي فلسفي سرانجامِ انسان را ، مركز و معيار هر چيز مي نامد . حتي خدايان منش ها و خواستهاي انساني دارند . ايده ي افلاطوني شكل كامل حضور موجودات زميني است ، و از راه همين جلوه هاي زميني اش دستكم تا حدودي قابل شناخت است . از اين رو خدايان هنر كلاسيك كه صفاتي انساني دارند در پيكر جسماني انساني نيز ساخته مي شوند و روح آميخته با آنان تا چندي توانمند در آن محدود جاي مي گيرد و و نياز به ادراكش در نماد گرايي تقليل ميابد .

هگل مي گويد كه روح هنگامي كه در مقام روح ظاهر مي شود در واقع تنها عنصري سوبژكتيو است كه ساخته مي شود ، نشاندهنده يك آگاهي دروني پنهان در خود و همواره ( من ) است ، اما اين من در كنش ها ، مفهومات و احساسات انساني به صورت گوهر آنها جلوه گر مي شود . يونانيان اين ( خلق سعادتمند ) ، از اين نكته به خوبي باخبر بودند ، و در تنديس هايي كه مي ساختند به گوهر و بنيان روحاني شكل مي دادند ، هگل از اين تنديس ها ، و از هنر پيكرسازي يونانيان به عنوان ( كنش ديني ) ياد كرده است .

هنر كلاسيگ چگونه از نظر هگل رو به افول نهاد و چرا توانايي درك آن از ما دور شد ؟

ذهن يوناني ، ذات خدايي را به شكل گروه خداياني آدمي گونه تصور مي كند . چون اصل فردي بودن و صورت داشتن لازمه مفهوم هنر است ، اين خدايان اشخاصي اعتباري نيستند ، بلكه افرادي حقيقي اند كه با همه صفات مانوس انساني شان تصوير مي شوند . با اين وصف چون از ميان اين خصلت ها ، فقط بايد روي آنهايي تكيه كرد كه جنبه كلي دارند ، كليت خدايان نبايد به پايه جزئيت جهان پايان پذير تنزل يابد …هنر كلاسيك ، تكيه بر كليت ذات خدايي دارد و خدا وحدتي را داراست كه از هرگونه ستيز و جدايي ، بر كنار مانده است .

هنر كلاسيك به تدريج ، نا كامل بودن خود را عيان مي ساخت و نتوانست شاكله و نماد امر مقدس ، الاهيت برتر و بينهايت را برتاباند ، گوهر امر مقدس يا ذات خدايي بايد روحي بي مرز ، آزاد و بي پايان باشد ، در حالي كه خدايان يوناني نه آزاد بودند و نه بدون مرز .

هگل مجسمه هاي رومي را برخلاف يوناني ، داراي روح بيانگر نمي دانست ، در آن همنوايي چشمنوازي نمي ديد كه بيان كننده ايده آل در جسم باشد ، از نظر هگل ( روح دوران ) از آثار يونانيان سپري شده بود و براي روم و ادوار پس از آن ، تاثيري كه براي فهم ما درك شده باشد ، باقي نگذارده بود .

*هنر رومانتيك : در اين هنر ، آن جنبه ي موزون و متقارن كه در هماهنگي هاي كلاسيك نقش اساسي را ايفا ميكرد ، مطرح نمي باشد و شكلي كه پذيراي حس باشد، ديگر در برابر درونمايه اي كه بر انديشه استوار باشد ، تاب نمي آورد ، جسم انساني محدودتر از آن دانسته مي شود كه بيانگر امر مقدس و مورد متعالي باشد .

روح گستردگي دارد و محدوديت جسمي ، پذيرائي او را ممكن نمي سازد .

مسيح مي گويد : ( همواره روح راغب است و جسم ناتوان )

اين همان دليلي است كه هنر كلاسيك را از رومانتيك جدا مي سازد ، روح معنوي در شكل حس پذير نمي گنجد ، و به دليل نابسندگي زبان راز و رمز ، از هنر نمادين نيز جدا مي افتد ، هنر نمادين ، شكل را ، چون محتوي سربسته و راز آميزي ، كه آشكارگي ندارد  به نمايش در مي آورد و همين شكل در هنر رومانتيك ، اشاره اي به چيزهاي متعالي ندارد ، چون اين نكته به يقين دانسته شده كه روحي كه بي كران است در خود ، وجود و حضور دارد و با هيچ اشاره اي از خود بازشناخته نمي شود . در يك كلام مختصر ، در هنر رومانتيك ، روح يا معنا برشكل چيره مي شود هر چند ناكافي به نظر آيد .

در ادراك مسيحيت ، آنچه خود را نشان مي دهد در واقع بي كرانگي روح است نه خود روح ، و در قدم هاي بعدي ، شعر و موسيقي نيز از اين سطح از استعلاي روح خبر مي آورند .

روح مدام به سوي چيزي فراتر از تصور ، چيزي دست نيافتني و متعالي حركت مي كند و چون بدان دست نمي يابد به سوي زندگي جسماني باز مي گردد ، شكل در بهترين حالت از اين حركت خبر مي دهد.

هرگاه در نقاشي رنگ و نور روشنگر اين حركت روح مي شوند ، عناصر فيزيكي و متا فيزيكي وارد ميدان مي شوند و امر مقدس به صورت عشق در نقاشي ظاهر مي شود .

هگل اين حركت روح را ، عنصر مسيحي در نقاشي مي داند چرا كه روح در هيچ كالبد محسوسي جاي نمي گيرد و تنها در زندگي دروني و معنوي خود باز شناخته مي شود . اين همان نكته مركزي در هنر رومانتيك است كه مرز خود را با كلاسيك مشخص ميسازد چرا كه زندگي دروني روح و ذهنيت ناب مطلق است كه براي رومانتيست ها بيانگر اعتبار و اهميت روح هنرمند است .

در هنر رومانتيك ، هر آبژه و هر شخص در بهترين حالت ، بيانگر تكامل روح خويش است و هيچ امر كلي و اخلاقي را به نمايندگي نمي پذيرد ، آفريده هاي ادبي رومانتيك جز نماينده جان خود ، هيچ هستند . در هنر كلاسيك جنگ ها ميان بينش ها ، ژرف تر و همگاني تر بود اما در رومانتيك پيكارها تماما فردگرايانه هستند .

چرا هگل رومانتيك را براي براي هنر نا كامل مي داند ؟

آيا زمان مرگ هنر ، فرا رسيده است ؟

از نظر هگل ، در هنر رومانتيك ميان ايده آل يا محتوا با پيكر بندي حسي فاصله افتاده است ، چرا كه داراي زبان نفي و انكار است و هنگام بازگشت روح به خود ، خود را نمي يابد و زبانش ناسازگاري ، نا همخواني و از هم پاشيدگي است ، هگل به رومانتيك نام ( پاره پاره ) مي دهد و آنرا عاجز از فهم هماهنگي مي داند و زبان رومانتيك را فاقد زبان وصل شدن همچون كلاسيك مي داند .

همچون هلدرلين كه از راهي غير از راه هگل به اين نوستالوژي هنر كلاسيك و هنر يوناني دچار آمده بود ، او در شعر هيپريون ، سرود همنوائي و گمگشتگي را سر داد و آرزو و اشتياق وصل دوباره را در دل پروراند .

يوهان هلدرلين شاعر برجسته رومانتيسم 1770-1843 ، در تكوين ايده آليسم آلماني نقش بسزايي داشت و بر فيلسوفاني چون هگل و شلينگ تاثير فراوان گذاشت و دوست فلسفي ايشان بود . در شعر هولدرلين ، سرنوشت هاي فردي و اجتماعي در طلب هماهنگي تراژيكي مي سوزند و آن را دست نيافتني مي دانند :

( چون دو دلباخته كه از هم دور مي شوند ، اما اميد به وصل دارند )  و از آنجا كه هگل وصل را ناممكن ، و راه بازگشت از هنر رومانتيك را بسته مي داند ، سر انجام حكم به مرگ هنر مي دهد .

هلدرلين

روح هر كدام از اين سه دسته بندي تاريخ هنر ، در كدامين هنر ها و به چه دليل ظاهر مي شوند ؟

اين سه گونه هنر در سير دوران و حركات تاريخي و فكري از هم جداگانه رشد كردند و در (معماري = نمادين) ، (پيكرسازي = كلاسيك) و (نقاشي = رومانتيك) ، براي بيانگري متجلي شدند ، اما حرف هگل اين نيست كه هر يك از اين هنرها ويژه ي دوران خويش اند و در روزگاري ديگر به كار نمي آيند ؛  اگر براي يونانيان شعر بارها كمتر از پيكرسازي بيانگر حركت روح بود ، اين نكته مانع از رونق شاعري ميان آنان نمي شد ، و يا پيكرسازي در روزگار هنر رومانتيك نيز كارآرايي هاي خاص به دست آورد ، هرچند كه به اعتبار خود در دوره كلاسيك دست نيافت و هرگز هم نتوانست با نقاشي در روزگار خود رقابت كند .

معماري در روزگار هنر رومانتيك كمتر از نقاشي ، شعر و موسيقي بيانگر تعادل است ، اما به هر روبه عنوان هنر همواره حضور دارد ، و تنها شكل عوض مي كند ، معماري يك پرستشگاه يوناني به شكلي حس پذير ، همنوائي روح متعالي را همراهي مي كند ، اما يك نمازخانه مسيحي ، داراي يك معماري مي باشد كه فرا رفتن روح از ابعاد خود و نمايشگرِ نمايش اين حركت روح مي شود .

كامل ترين بيان براي هنر ، هنگامي كه از زاويه خود بررسي شود ، همان كلاسيك مي باشد ، زيرا داراي يك همنوايي كامل درونمايه روحاني و انديشگونه با شكل را در دارد ، ولي اگر بخواهيم هنر را از زاويه ي خود نمايانگري روح ، در نظر خود مجسم كنيم ، رومانتيك كامل ترين پاسخ برايش خواهد بود زيرا در اينجا ، به گفته هگل ، روح مي تواند ناتواني خود را به اثبات برساند .  

هنگامي كه اين ناتواني براي بيانگري روح عريان و عيان مي شود ، شايد بتوان گفت از نظر هگل ، هنر رومانتيك از آگاهي هنري ، به آگاهي ديني مي رسد ، روح اينجا از جايگاهي در روح مطلق به جائي والاتر و رفيع تر در همان روح مطلق ، نقل مكان مي كند . و بيكرانگي روح كه آن را وصف ناپذير شناختيم ما را از ناتواني ، به (دين) سوق مي دهد . اين رويگرداني به دين از نظر هگل بزرگترين رسالت هنر است كه از راه ادراك حسي ، و مورد حس پذير ، حقايق نهفته در روح را نمايان مي سازد و همبستگي جهان آبژكتيو و ديداري را با تماميت حقيقت ، آشنا مي سازد .

هگل و نظام هنرها

معماري ، پيكرسازي ، نقاشي ، موسيقي و شعر ، پنج هنري هستند كه هگل از آنها به نام ( نظام هنرها ) نام مي برد و آنان را هنرهايي مي داند كه به شكل هاي متفاوت ، رسالت آشكار كردن توان هاي نهاني روح را به عهده گرفتند ، معرفي اين پنج هنر و شيوه ي ترتيب اين هنرها بر همان نظام دسته بندي تاريخ هنر هگل استوار است – نمادين ، كلاسيك و رومانتيك .

معماري ، هنري نمادين است و در پايگان هنرها ، پايين ترين جايگاه را دارد . اين هنر پيرو قوانين مكانيكي جاذبه است و قوانين ارادي انساني بر آن مسلط نمي باشد . مجسمه سازي هنر كلاسيك است و شكل گيري ماده ي خام در آن ، با قواعد زندگي بيروني و دروني انساني است كه منجر به يگانگي شكل و محتوا مي شود . نقاشي ، موسيقي و شعر ، همگي هنرهاي رومانتيك هستند . نقاشي يكي از سه ساحت مادي را حذف مي كند كه در مجسمه سازي نكته ي مركزي بود . نقاشي نه ماده بلكه نمايش را پيش مي كشد و ذهن را برتر از ماده ميابد ، موسيقي از اين نيز پيشتر مي رود ، مكان و ابعاد را نفي مي كند و نماينده يك هنر ناب ذهني مي شود . در موسيقي مورد آبژكتيو به طور كامل حذف مي شود زيرا كه ذهني ترين و عاطفي ترين هنر هاست همچون شعر كه مي شود اعتبار ذهنيت را آنجا يافت ، در جايي كه نه فقط مكان و ساحت ها ، بلكه تداوم و حضور هر عنصر مادي از ميان مي رود . شاعر ، دستما يه اي جز خيال ناب ندارد ، شعر ، هنر كلي و همنهاد تمامي هنرهاست ، و يك چيز ارگانيك و كامل ، كه از انديشه ناب كمك مي گيرد .

وقتي هگل ، نظام هنر ها را مطرح مي كند و هريك از مزيت هاي و ظرفيت هاي آنان را شرح ميدهد ، در واقع مي خواهد آنان را با تكامل تاريخ و روش سبكشناسانه خود تفصيل كند ، شمارش امكانات هر هنر منجر به راهگشايي براي شناخت وجود و حدود هر يك از هنرها مي شود .

هگل و تئاتر

وقتي با دقت عنوان پنج هنري را كه هگل برشمرده مي نگريم جاي خالي هنر تئاتر را حس مي كنيم ، هنر تئاتر ، نمايش نامه نويسي و هر آنچه كه در روزگار هگل هنر دراماتيك خوانده مي شد ، پس از مباحث مر بوط به شعر و در واپسين جستار زيبايي شناسي ، هگل ، از آن به نام ( شعر دراماتيك ) نام برده شده  است .

هگل هنر شعر نمايشي را در مقابل دو شعر ديگر ( شعر حماسي ) و ( شعر تغزلي ) ياد كرده است . هگل مي گويد حماسه ، تمامي زندگي فكري و معنوي كلي يك دوران تاريخي را مشخص مي كند و آن را روشنگر روح دوران مي نامد . اما شعر تغزلي بر خلاف حماسي ، بنيادش بر ذهنيت محكم شده است ، يكسره سرو كارش با روح سوبژكتيو و فردي است و نمي تواند مشخصات گروهي و زندگي تاريخي را بيانگر باشد ، شعر تغزلي براي وصف زندگي ، جز حالت هاي كلي تكيه گاهي ندارد و از آنجايي كه موارد جهانشمولي را در گوهر دروني خود دارد ، مورد پسند و مقبول شناخته مي شود . در شعر نمايشي دو گونه ي زندگي روح آبژكتيو و روح سوبژكتيو را با يكديگر تر كيب مي شوند و هر دو گونه ي شعر تغزلي و شعر حماسي را همراهي مي كند . شعر نمايشي به طور همزمان ، با اعتبار عيني و ابژكتيو ، هم رخدادهايي را كه در جهان پيرامونمان است تشريح مي كند ، و با استفاده از حالت هاي نفساني  و سابژكتيو هم ، رخدادهاي دروني و ذهني را وصف مي كند ، بنا براين مي تواند اين در را بگشايد تا رفتار و كنش هاي يك فرد را ، كنش هاي كلي و همگاني گرداند .

آرمان هاي اخلاقي ، مظهر و نماينده يك قهرمان تراژدي است ، ارنست بلوخ فيلسوف آلماني ، 1885-1977 كه انديشه فلسفه تاريخي خود را از هگل بر گرفته بود در كتاب سوژه و ابژه ، روشنگري در مورد هگل ، با عنوان ( بينهايت در بينهايت ) ، شرح دقيقي از اين نظام را مي دهد ، حضور همسرايان در تراژدي هاي يوناني ، در واقع حضور روح دوران ، يعني قاعده هاي فكري و اخلاقي روزگار بوده است . هگل از تراژدي و كمدي كلاسيك به شكل گسترده به تشرح پرداخته ، او نمايش هاي شكسپير ، لسينگ گوته و شيلر را با اشاره هايي ( درام مدرن ) مي خواند و تاكيد كرده است كه در درام نو ، عنصر ذهني بر عنصر عيني برتري ميابد ، يعني بر آن جنبه ي كلي و جهانشمول ، روحيه فردي مسلط است ، در درام نو تقدير تراژيك جاي خود را تقريبا به اراده سپرده است و همين عنصر اراده مهم مي شود و نقش مداوم تري مي يابد . از نظر هگل ، حقيقت درام شاعرانه است و هنر دراماتيك از هر رو به شاعري وابسته مي شود .

چرا هگل حكم به مرگ هنر مي دهد

شگفت آور است كه فيلسوفي همچون هگل كه چنان اعتباري براي هنر قائل بود و آن را در كنار فلسفه و دين و در قلمرو روح مطلق جاي مي داد سر انجام راي به مرگ هنر دهد ، هگل در واقع در برابر ارزش و اعتباري كه شلينگ و معاصرانش براي هنر ( در مقام بيانگر تقدير آينده ) قائل بودند واكنش نشان مي دهد . هگل شهود را ، در قياس با مفهوم سازي و بيانگري داراي كارايي به مراتب كمتري مي داند كه در روز گار خود آن را افول يافته مي بيند و او بارها ناتواني مارا در ادراك درست و دقيق اثر هنري بازمانده از گذشته ، ابراز كرده است و بر اساس بينش خود امكان انتقال اثر هنري را به روزگار ديگر رد مي كند ، هگل چون پيام هاي روحاني و انديشمندانه دوران گذشته را براي دوران ما نامفهوم مي داند ، حكم به مرگ و پايان هنر مي دهد . او مي گويد هر گاه ما در پاي يك مجسمه يوناني مي ايستيم ، چون به ياري شهود مان نمي توانيم آن را درك كنيم و از آن بي بهره هستيم ، پس هنر براي ما ميميرد .

هگل اعتراف مي كند كه شرايط كلي روزگارمان براي هنر مساعد نيست و فرهنگ معنوي ما به هنرمند امكان نمي دهد كه به گونه اي ارادي بيافريند و اثر هنري نمي تواند نياز مطلق ما را برآورده سازد .