براي درك سبك انتزاعگرائی از هنر نخست لازم است معناي انتزاع را دريابيم و بدانيم اين گرايش نوين چگونه و از كدامين خاستگاه هاي هنري به وجود آمده است و آيا اين روش ، دغدغه هنرمند مبهوت جنگ زده قرن بيستم بوده است كه بدينگونه بار رواني خويش را تخليه مي كرده است؟
اصطلاح انتزاع در واقع به معناي چيزي جدا شده از طبيعت ، همواره موضوع مشاجره بوده است ، شايد به اين دليل كه ( انتزاع كردن ) يك چيز را ، به معناي كاستن از ارزش يا مقام آن تفسير كرده اند ، موسيقي و معماري همواره هنرهاي انتزاعي به شمار رفته اند حال آنكه در سنت كلاسيك از روزگار ارسطو به بعد ادبيات و هنرهاي تجسمي ، نقاشي و پيكره سازي ، هنرهاي تقليدي تلقي شده اند. هنرمندان دستكم از اواسط سده نوزدهم به بعد ، آگاهانه يا ناآگاهانه ، در جهت پي ريزي تصوري از نقاشي به عنوان يك پديده في نفسه مستقل و نه تقليد از چيزي ديگر گام برداشته اند .
دشواري كاربرد واژه انتزاعي در مورد هنري كه از طبيعت شبيه سازي نمي كند ، از اينجا سرچشمه مي گيرد كه اين واژه را در توصيف تمام هنرهايي به كار برده اند كه موضوعشان در درجه دوم اهميت قرار گرفته ، و يا كژنمائي شده است تا بدين وسيله بر ابزار تجسمي يا بياني تاكيد شود .
اين تعريف از انتزاعگرائي در تفسير سخني از آگوست رُدَن مي رسد كه مي گويد : (( هنري كه زنده است آثار گذشته را تجديد نميكند، بلكه امتداد مي دهد ))
دگرگوني هاي فرهنگي كه در عصر ما پديد آمده بود منجر به شكلگيري ذهن و زبان نو شده بود و اين نوگرايي ، هنر را دستخوش تغييري اساسي كرد كه ما شاهد تكاپوي هنرمندان براي ارتباط خود با جهان شديم تا به واقعيت پاسخ دهند و ديدگاه معين خود را بيابند ؛ زيرا ديگر هنر ، نه جستن ميان نيروهاي آرماني يا واقعي طبيعت ، بلكه يافتن پاسخ به اين مسئله و مدد گرفتن از نيروهاي فعال در دنياي خويش بود ، اينك ( هنر ) روبروي ( طبيعت ) مي ايستاد ، با آن به مقابله و تعامل برميخاست و ضرورت تفسير جديد از واقعيت ، به ايجاد زباني نو در عصر جديد ، انجاميد.
استحاله طبيعت در برابر ذهن سازنده
كلاسيك گرايان ، رمانتيك ها و رئاليست هاي قرن نوزدهم ، با اينكه ديدگاهشان متفاوت بود ، زباني مشترك داشتند چراكه طبيعت همواره الگوي هنرشان بود بنابراين هيچگاه از سنت بزرگ فاصله نگرفتند تا اينكه نخستين گام اساسي در جهت تغيير مواجهه با طبيعت توسط امپرسيونيست ها برداشته شد ، با اينكه امپرسيونيست ها همواره به طبيعت وابسته بودند ، اما ديگر طبيعت برايشان ، مطلق ، ايستا و بدون تغيير نمي بود و حركت و پويايي و حل شدن سوژه ها در ميانه تصوير ، مرز بسيار مهمي را ميان كاووشگران بزرگ عصر امروز و كلاسيكگرايان سنت مآب به وجود آورد ، اين جنبش ، به وانهادن تقليد مستقيم از طبيعت گرائيد و هنر چيزي شد به معناي استحاله طبيعت توسط ذهن سازنده
واقعيت چيست ؟ آيا آنچه چشم به صورت مرئي ميبيند واقعيت محسوب ميشود و يا آنچه در ذهن شكل ميگيرد خود نيز بخشي از واقعيت است كه وجود دارد و ( هست ) شده است . اگر آنچه رنگ هستي به خود ميگيرد واقعي است پس آنچه در ذهن شكل ميگيرد نيز بخشي از واقعيت است.
هنر انتزاعي ، به مدد شكل هاي رنگين سازمانيافته ، جهان مرئي را به دنيايي ديگر كه در ذهن آدمي واقعيت ميابد ، بدل مي كند و اين به معناي بازآفريني جهان بروني در مجازي از شكل هاي رنگين است كه خصيت نمادينش ، در عين حال مي تواند جهان دروني انسان را باز تابد . اين ديدگاه نو به طور يكسره از هنر سنتي جدا شده است و ديگر هنرمند برآن نيست كه طبيعت را آينه وار منعكس كند ، اكنون از عينيت راهي به سوي ذهنيت گشوده شده است و هنرمندي كه ساختار نقاشي را با نظام طبيعت هماهنگ ميكرد اكنون مي خواهد ساختاري مستقل از طبيعت بيافريند گو اينكه نميشود ظاهر طبيعت را به يكباره كنار گذارد .
دراين مسير ، جستجو گران بزرگ دو راه را در پيش رو داشتند : نخست دستاوردهاي دو هنرمند بزرگ ، سزان و سُرا بود كه با تقسيم بندي هاي هارمونيك و استفاده كارآمد از خاكستري ها نگاهي نو آفريدند ، عناصر ساختاري را تابع تحليل عقلاني كردند و از اين طريق ، تصوير را همچون سازماني از شكل هاي رنگين موزون دانستند و بدين سان امكان استحاله واقعيت عيني به فرم را تدارك ديدند .
دومين راه ، آثار دو هنرمند پيشرو ، گوگن و وانگوگ بود كه با مطالعه پيگيرانه درباره عناصر تجسمي ، ظرفيتشان را براي بيان دنياي باطني كشف كردند و خط و رنگ را تبديل به عنصر هاي بيانگر كردند ، در آثارشان هويت و تاثير بصري خط ، رنگ و نقطه بيش از پيش نمايان شد و اين بيانگري و شيوه گري در ساخت تركيب هاي نو ، همچون مواد اوليه و بنيادين براي هنرمندان مدرن عصر باقي ماند و در نهايت اين دو شيوه را به يگانه هدفي رساند كه همانا فرمول بندي سزان در آفرينش است : ( هنر نوعي هماهنگي به موازات هماهنگي طبيعت است ).
جهان عصر حاضر ، بيش از اعصار پيشين ، آكنده و سرآمده از نوانديشي وابداعگري بود ، اين نياز به ابداع و شور براي خلاقيت ، چنان بالا گرفت كه افزون بر قبل دگرديسي هاي شكلي در هنر و تحولات سبك شناسي هنر به وقوع پيوست ، ماهيت هنرآفريني متغير گشت و جهان هنر را در سيطره خود گرفت . هنرمند ديگر به ساختارها و تعهدات وفادار نبود و موضوع و دغدغه براي خلق اثر مبدل به نفس ( نوآوري ) و انجام حركاتي بكر شد كه تا به حال ديده نشده بودند ، اين التهاب تا جائي بالا رفت كه هنرمندان ميخواستند مخاطبانشان را غافلگير نمايند و براي ايجاد شوك و برهم زدن آرامش ذهني بيننده ، از هر پديده اي نو و عجيب و غريبي ، مدد مي گرفتند ، با ايجاد تناقض هاي نامتعارف به نوعي رويكرد مي رسيدند و آنرا هدف و كاركرد اصلي خود مي دانستند.
زيستنگاه هنر نوين ميانه سده بيستم در نيويورك
هنرمند قرن بيستم به ( هنر ) بيش از پيش باور داشت و رسالت آنرا فراتر از عوالمي مي ديد كه تا به حال درك شده بودند ، ديگر هنر از كاركرد تزئيني و اشرافي ، فاصله بيشتري گرفته بود و هنرمند ناچار به تعهدي سنگين در قبال هنر شده بود . اين انگاره برتر، در نيمه دوم قرن بيستم ، در صدد تاثيرگذاري هر چه بيشتر بر مخاطب ، بيش از پيش تقلا ميكرد و رقابت و خودنمائي ميان هنرمنداني كه در منازعه و رقابت بودند و براي تثبيت خود تلاش ميكردند منجر به خلق شيوه هاي نوين و متنوعي شد كه ايجاد هراس و تشنج ، به نوعي به حل مسائل اجتماعي و انساني ايشان پاسخ مي داد و آن را بيشمار ميكرد .
بعد از جنگ جهاني دوم، به علت نابسماني هاي ناشي از جنگ ، اكثر هنرمندان اروپائي به آنسوي اقيانوس آتلانتيك مهاجرت كردند ، آمريكا اكنون سرزميني بود كه دوره شكوفائي خود را سپري مي كرد و بسياري از مناطق جهان ، نفوذ آمريكا را آگاهانه يا ناآگاهانه بر خود احساس مي كردند ، نفوذي كه از همبرگر تا شلوار جين گرفته تا غول هاي تجارت و سياست را شامل شده است و هيچ منطقه اي بيش از اروپا از اين نفوذ تاثير نپذيرفته است ، رفت و آمد به اين زيستنگاه نو و در حال ترقي ، منجر به ايجاد نوعي ديالوگ ميان اروپا و آمريكا شد . عده معدودي از هنرمندان آمريكائي نيز به اروپا رفت و آمد ميكردند ولي مهمترين تاثير بر هنر مدرن در آمريكا ، ارتباط هنرمندان اروپائي به آمريكا بود كه نقش كارآمد ، شهرت و محبوبيت آنان بيش از همه بود ، شرايط نامطلوب سياسي و اجتماعي اروپا هنرمندان را برآن داشت تا زادگاه خود را ترك گويند و از فرصت هاي وسوسه انگيز و تسهيلات و شرايط پرورش هنر مدرن در آمريكا بهره مند شوند ، ماحصل اين ترجيح و مهاجرت ، آنان را به جايگاهي والاتر از تصور ايشان در عالم هنر رسانيد و مولد تاثيرات مهم ، و جلوه هاي گوناگون بصري , براي تمام عصر خويش شدند.
منع آفرينش هاي هنري در كشورهاي ديكتاتوري اروپائي و محيط خفقان در اروپا به جز انگلستان ، در زمان اشغال نظامي آنها به وسيله ارتش آلمان و فرار هنرمندان به سوي غرب ، فرصت هاي تاريخي بي نظيري را براي آمريكا و تا حدي براي انگلستان به بار آورد .
ماهيت توصيفگری در لحظه كنشي نقاشي اكسپرسيونيسم چگونه است و از كجا جهت می گيرد
اين هنر با منش آمريكائي كه از سال 1940-1970 تمامي توجه جهان را به سوي خود معطوف كرده بود بر هنر مدرن چيرگي يافت . جنگ جهاني دوم بر هنر اروپا و همچنين پاريس نقطه پاياني نهاد ، اما با كوچ اجباري هنرمندان و با نمايندگي سنت مدرن پاريس ، همچون پيت موندريان ، ماكس ارنست ، سالوادور دالي ، مارك شاگال ، فرنان لژه و موهوي-ناگي به آمريكا ، به شكوفائي رسيد و بر دستاوردهاي انسان هاي شورمند ، جسور و با اعتقاد و جسور دهه هاي پيشين كه در مقابل واكنش هاي مثبت و منفي گاه نا عادلانه قرار ميگرفتند و حرفه اي تر مي شده اند ، افزوده شد .
نقاشي اكسپرسيونيسم انتزاعي ، كه يكي از جلوه هاي مهم و مستدام در هنر مدرن اخير محسوب مي شود ، گرايشي هيجان آلود و پرغليان بود كه نوعي بيان تجريد يافته از سوي احساس و لحظه حساس هنرمند را به برون نمايش مي داد ، اين نقاشي كه عاري از انگاره ها و صور بنيادي هندسي بود از اسلوبي آزاد ، خودانگيخته ، و قلمزني پويا بهره مي گرفت و به سرعت به نخستين جنبش هنري قرن بيستم در آمريكا پس از جنگ جهاني دوم مبدل شد .
جنبش اكسپرسيونيسم انتزاعي هيچ يك از نقاشان آمريكائي را رهبر خود نمي دانست و با گرد همائي تني چند از شخصيت هاي كليدي ، در يك محيط معنوي در نيويورك و اطراف آن به وجود آمد ، ديدار و گفتگو ايشان با يكديگر و بحث هاي پياپي ، آنان را بيش از آنكه مصلحان انقلابي بنمايد بيشتر به عنوان آرمانگراياني نشان داد كه دغدغه مفاهيم كلي را بيش از جهان ملموس پيرامون خود داشتند و آن را در ژرفاي ذهن خود وگاه در اساطير كهن مي يافتند ، ايده هايي را غنيمت مي شمردند كه مي توانستند با آن ايده هاي خود را پربارتر سازند ، ايده هايي كه مي توانستند ره آورد اروپا باشند همچون كيركگور ، يونگ و اگزيستانسياليسم ، اما افزون بر اينها ، روايت هاي تاريخي پيشتازان معنوي آمريكا و كاشف سرزمين هاي جغرافيائي آن ، منابع خوبي براي اين ايده ها بودند ؛ نظرها و گفته هاي نويسندگاني چون ادگار آلن پو ، هنري ديويد تورو و والت ويتمن ، پيوسته در بيانيه هاي نظري و هنريشان به گوش ميرسيد و منش آنان را هويدا ميساخت .
نقاشان تاثيرگذار مدرنيسم اروپا در آمريكا و معرفی هنرمندان برجسته اكسپرسيونيسم انتزاعی
هنرمندان آمريكائي در موضوعات باب روز خود به دوسوي متوجه بودند : ( ميراث فرمي كوبيسم و نقش مايه هاي بدوي گري سورئاليسم ) ، اما بيش از همه اينها ، هنرمندان آمريكائي مي توانستند به گذشته عزيمت كنند و مفاهيم اجتماعي نقاشي مكزيكي را بررسي نمايند و به ناكامي هاي پروژه ( طرح نو ) كه توسط فدرال هنر در سال 1933 براي تلفيق هنر با زندگي عادي جامعه آغاز شده بود ، بينديشند ، مي توانستند از رهگذر رئاليسم اجتماعي بگذرند و به تصويرپردازي از زندگي روستائي و شهري معاصر آمريكا بپردازند .
موزه هنر مدرن نيويورك و موزه هنر سالمن آر گوگنهايم كه در آن زمان موزه غير عيني نام گرفت ، تابلوي آتليه سرخ – هنري ماتيس و تابلوي نيلوفرهاي آبي – كلود مونه را دارا بود و بحث هايي كه در پيرامون نظريه هاي آنان پديد آمد و تا به حال مطرح نشده بود سبب شد كه هنرمندان آمريكائي رگه هاي نامكشوف مدرنيسم اروپائي را كشف كنند ، ماتيس احجام دوپهلو و يكدست را بيان ميكرد و آنان را در يك حوزه رنگين جاي داده بود ، مونه در آثار گسترده خويش تنها يك كمپوزيسيوني مي ساخت كه داراي ساختار مشخصي نبود و با انبوهي از ضربه قلم هاي خواندني و تحليل يافته تركيب مي شد ، تاثير اين شيوه رنگپردازي در آثار مونه چنان بود كه يك تكه از جزئيات نقاشي هاي مونه مستقيما در آثار اكسپرسيونيست هاي انتزاعي همچون پالاك به گستره اي از رنگ هاي ضربه اي بدل شد كه در هم ميتنيدند و در جنبش به سر ميبردند و اينها زماني شكل ميگرفت كه عنصرگرايي در آلمان و سورئاليسم در فرانسه در حال تشكيل شدن بودند.
موزه هنر غير عيني (گوگنهايم ) يك مجموعه غني از آثار بدون فرم منظم از واسيلي كاندينسكي كه متعلق به سالهاي قبل از 1920 بودند را به نمايش گذاشت و افزون بر اينها نيويورك داراي اشخاص هنرمند پرنفوذي چون هانس هوفمان بود كه هنرمنداني چون ماتيس ، دولونه ، پيكاسو و كاندينسكي را از نزديك مي شناخت . اما بيش از همه نيويورك شخصيتي از سنخ ديگر هنرمندان ، مارسل دوشان را دارا بود ، مارسل دوشان نقاشي فرانسه تبار بود كه هرگز برنامه مشخصي براي اهداف خود نداشت اما به علت ذهن خلاقش يكي از چهره هاي مهم قرن بيستم شد ، وي در پاريس كتابدار بود و در آكادمي ژوليان آموزش ديده بود اما بسيار خودآموخته بود ، تحت تاثير سزان و پيكابيا ، شروع به فعاليت كرده بود و تحت تاثير تجزيه و تحليل كوبيست ها ، فرم هاي خود را به صورت متحرك ميساخت ، حركات فرم هاي دوشان مايل به فوتوريست ها بود و اين روند برهم زدن شكل ها و برش هايي از واقعيت ، براي او طنزي مليح قلمداد شد كه او را به نفي سنت ها رسانيد . ( تابلوي زن برهنه از پلكان پايين مي آيد – 1912) . دوشان ، پيش از به راه افتادن دادائيسم ، نداي نفي ارزش ها را سر داده بود و با نمايش ساخت گزيده هايي چون چرخ دوچرخه و بطري آويز در اين مسير پيشتاز بود ، هنگامي كه دوشان به نيويورك نقل مكان كرد ، نه تنها ادامه دهنده روند سورئاليسم و دادائيسم بود بلكه تاثيرات مهمي بر جريان هاي هنر آمريكائي نيز گذارد و بعدها او را در جهان هنر به جايگاه يك ابرقهرمان بالا برد و به عنوان شيطان مدرنيسم و مسيح مدرنيسم نوين معرفي كرد . مارسل دوشان در نيويورك اقامت دائم داشت و به عنوان سازمان دهنده نمايشگاه هاي سورئاليستي ، پس از جنگ هم به فعاليت هاي خود ادامه داد ، آثار اورا مي توان دستاوردهاي مدرنيته اروپائي شمرد كه به نهايت منطق و طنز به آنها نگريسته مي شد ، مارسل دوشان با شخصيت افسانه اي كه در نوانديشي به دست آورده بود ، در ميان هنرمندان راه باز كرد و تائيديه گرفت زيرا چالش ها ، ارزش ها و ضديت ها را به كمال مي رساند .
پيشتازان مكتب اكسپرسيونيسم انتزاعي تكرواني بودند با وابستگي هاي متقابل ، مارك روتكو ، ويلهم دكونينگ ، استيل ، گوركي ، نيومن ، كلاين ، جاكسون پالك از جمله مهمترين آنها هستند كه برخي مهاجر بودند و در جواني به خاك آمريكا آمده بودند و در نيويورك ساكن بودند ، توبي در غرب آمريكا سياتل زندگي مي كرد و همچون ماذرول از بوميان آمريكا به شمار مي آمد ، اين دو تعلقات وطنپرستي داشتند و گاه غرق در زيبايي شناسي و شعر فرانسوي مي شدند و نوعي حساسيت به ريشه هاي بيگانه كه منجر به انزواي آنان مي شد داشتند و دريك ماجراجوئي خودرا گمگشته مي دانستند ، همگي اين هنرمندان مشتركا بر اين نظر بودند كه زمان ظهور يك هنر نوين فرا رسيده است ، هنري كه مي توانست يكي از سرچشمه هايش ، مقاومت شورمندانه در برابر محدوديت هاي يك نظام اجتماعي مادي انديش باشد ، هنر نويني كه تاكيدش بر بي سبكي و مكاشفات عميق شخصي باشد كه نه تنها غير اروپائي بلكه غير آمريكائي نيز باشد محسوب شود . ماذرول ماجراجوئي خويش را اينگونه توصيف مي كند:
( يك سفر دريائي در شب ، به نقطه اي نا معلوم ، در يك كشتي نا شناخته ، پيكاري بي چون و چرا با عناصر واقعي طبيعت ، آنچه اهميت دارد اصالت اين سفر و دنبال كردن آن تا نقطه نهايي است )
جكسون پولاك هنرمند برجسته اين مكتب ، از قول دكونينگ ، اين يخ ها را شكست و در سال 1948 چند تابلو را كه از قبل آماده كرده بود به نمايش گذاشت ، اين تابلوهاي رنگ چكاني شده كه تركيب هاي قطره اي نا منظم ودر عين حال منظم داشت ، چنان حركتي پيشرو و نوين واقع شد كه تا مدت ها براي همگان به عنوان نماد مدرنيته شناخته شد . گذاشتن بوم بر كف زمين ، چرخيدن به دور بوم در حال كاركردن و پاشيدن رنگ از روي يك قوطي رنگ سوراخ شده ، كه با دور شدن و نزديك شدن نقاش بر روي بوم ، مچ نقاش تاب مي خورد و بر حركات تناوبي عناصر نيز به قوت مي رسيد ، پالاك در هنگام رنگ ريختن بر روي بوم ذهن و چشم و روح خود را در يك مجموعه خودماني ودر عين حال ابتكاري در هم مي آميخت و با پيچ و تاب هاي مستقيم ، به يك بازنمائي عجيب ، تكان دهنده و توجيه ناپذير مي رسيد ، اين رويكرد براي نسل جوان آنروز بيانگر نوعي ابتكار خاص بود كه حد و حصري نداشت ، گروهي از ستايشگران پالاك ، با شيوه هايي چون ،رد شدن دوچرخه رنگي از بوم ، پركردن كيسه از رنگ و تركاندن و شليك آن بر روي بوم ، رنگ كردن بدن برهنه زن و كشيدن آن به روي بوم و يا روي ديوار ، جلوه هايي ديگر از اين كنش را ادامه دادند .
اما با همه اين تاثيرات هيجاني و آني پيروان پالاك ، نقاشي هاي پالاك كه بين سال هاي 1947 -1951 شكل گرفتند نه تنها عنان گسيخته ، هيجان زده و پرخاشگر نبودند ، بلكه خوش ساخت ، و با روح بودند و حال و هوائي آهنگين و آييني داشتند ، اين آثار نمايانگر شور و كشمكش دروني بشردر ميانه قرن بيستم بودند كه با وجود سپري شدن تمامي نوسانات و التهابات دوران جنگ ، فراخوان آرامش و وحدت مي باشد ، جكسون پالاك چون كوبيست ها و اكسپرسيونيست ها در جستجوي كهن الگوهاي اساطيري بود اما شن نگاري و رنگ پاشي بوميان سرخ پوست آمريكائي براو نيز تاثيري شگرف داشت .
يكي ديگر از برجسته ترين نقاشان مكتب انتزاعي ويلم دكونينگ مي باشد ، دكونينگ در اروپا تحت تاثير جنبش د استيل بود و از پيشگامان اكسپرسيونيست هاي بلژيكي به شمار مي آيد ، وي در سال 1926 به ايالات متحده آمريكا رفت وعلاوه بر بناآرايي و كارهاي تجارتي در آمريكا با لژه نيز در نقاشي ديواري خط فرانسه مشغول به كار شد ، پس از مدتي دكونينگ به جنبش اكسپرسونيسم آمريكائي پيوست و در دانشگاه هنر ييل به تدريس پرداخت .
دكونينگ با انگاره و اسلوب خشن خود در نخستين نشانه هاي پيكرنمائي جديد در نيويورك ، هيجان عمومي را برمي انگيخت و رگه هايي از سورئاليسم گوركي را نمايش مي داد ، بازگشت وي به نمايش پيكره زن با قلمزني شلاقي و شكل هاي شعله آسا از جلوه هاي جديد از اكسپرسيونيسم انتزاعي به شمار مي آيد .