(( هنر مي خواهد خود غايت خويش باشد ))
نگاهي به سير ( چيستي هنر ) ، و مفهوم سبك بيقرار و برافراشته معاصر
هنوز درميان بسياري از منتقدان و پژوهشگران هنري اين اختلاف نظر وجود دارد كه سرآغاز هنر مدرن ، با كدام توالي سبك هنري ، كدام نسل از نقاشان و كدام اثر هنري سنجيده مي شود ، برخي عرصه رومانتيسم و نقاشان سده نوزدهم چون گويا و ترنر را پيش قراولان هنر مدرن ميشمارند و همچون كريستوفر ويتكومب پژوهشگر آمريكايي ، معتقدند ، هنر مدرن ، در سال 1860 ، با نمايش تابلوي ( ناهار در سبزه زار_ ادوارد مانه ) در سالن مردودين پاريس ، آغاز ميشود و تا سال 1970 ادامه مي يابد .
اما برخي ديگر هنر مدرن را ، هنر قرن بيستم مي نامند و پيدايش آن را ، سال 1905 ، زماني كه نمايشگاه فووها در سالن پائيز پاريس به تماشاي عموم در آمد را نقطه بازگشت و سنجش خود قرار مي دهند.
اما اين اصطلاح كه آن را ( مدرن ) ميناميم ، تازگي ندارد و اين اصطلاح در هردوره اي از زمانبندي تاريخي و هنري استفاده مي شده است ، هنرمند انقلابي و ماندگار ، همواره در پي نوجويي ، وصف احوال خويش و زمانه پويا و گذرا ، جرات ورزي ميكرده و جسور و معتقد به باورهاي خود ، آثار هنري ، با نگرش منفرد از استادان پيشين و نسل كنوني خود ، خلق مي كرده است و ميان هم نسلانش بارز مي شده است.
چنينو چنيني ، نقاش فلورانسي ، در اثر خود ( كتاب هنر ) ، كه در سال 1437 تاليف كرده است ، آثار جوتو را معرف نقاشي مدرن خوانده است ؛ همچون جورجو وازاري نقاش و معمار ايتاليائي كه در كتاب مهم و جامع خود به نام ( زندگي هنرمندان – 1550 ) ، عصر خويش را عصر مدرن معرفي ميكند .
وازاري اين مساله را چنين توضيح مي دهد كه ( هويت هنر همواره در پي يافتن تكامل است و هنرمنداني اين سير صعودي را طي ميكنند كه بر هنر پيشينيان واقف باشند و آنرا چون چراغ روشني در مسير بياويزند تا معناي راستين آن را در يابند ، او تقليد مخلصانه و شورمندانه از طبيعت را به دستيابي فرم ايده آل نويد مي دهد.
اين ديدگاه مسلط رنسانسي در چند دوره ، معيار و اعتبار خود را تا اواسط قرن هجدهم ميلادي حفظ مي كند و همين ديدگاه اساس نقد ( چيستي هنر ) در چندين مقاله دوران ساز هنري در عصر روشنگري مي شود ، نظريه پردازي هاي نوين فلسفي ، توسط شارل باتو ، روحاني و متفكر فرانسوي در سال 1746 تحت عنوان ( هنرهاي زيبا تحويل شده به اصلي واحد ) ، به رشته تحرير در مي آيد و نظام مدرن هنرها را بر اين اساس تدوين ميكند.
جهانبيني عميق هنرمندان سده نوزدهم در تحولات گسترده صنعت ، اختراع عكاسي ، علم و فلسفه ، تكامل سيستم هاي ارتباطي و سياست هاي جديد قرن نوزدهم ، دگرگون مي شود و براي آنان ، آزادي نويافته اي به ارمغان مي آورد ، ديگر ميل به ترويج آرمان هاي معنوي منجر به وارستگي نوع هنرمند مي شود و آنها را پس از سده ها وابستگي به حاميان پرقدرت ، پاپ ها ، اشراف هنر دوست و پادشاهان ، ميرهاند .
اين آزادي بخشي نياز به مسئوليت پذيري بسيار دارد تا هنرمند يكه و تنها را از دل نا ملايمات و طوفان انتقادات بيرون كشد و به عرشه راستين و خرم هنر جاودان ، برساند. ، هنرمند اكنون بايد با آگاهي ها و آزادي هاي نويافته خويش ، زيست بوم خود را بنگرد ، باطن خويش را بكاود و كاشف افق هاي نويني در عرصه بروني حيات باشد .
هنرمند كنوني در فضايي به كاووش نكته هاي نغز آلود مي گردد ، كه در لايه هاي زندگي اجتماعي و فردي گمگشته است و براي پرورش زبان آن نياز به قالبي نو را احساس مي كند.
گسست از قيد سنت هاي ريشه دوانيده به روح و فرهنگ جامعه ، نياز به هنجار شكني هائي داشت كه فقط روح به پرواز در آمده هنرمند نيازمند به سخن را تسلي مي داد ، ( چه گفتن ) و ( چگونه گفتن ) هر دو به يكباره نو شده بودند و اين چرخش گفتماني نه تنها حاصل تحولات كلان سده نوزدهم مي بود ، بلكه شخصيت هاي برجسته قرن نيز ، روح طغيان زده عصر خويش را جسور تر ميساخت.
ظهور بزرگاني چون نيچه ، كروچه ، برگسون ، داستايوسكي ، اسكار وايلد ، ، والترپيتر ، گويا ، كوربه ، ترنر ، رودن و در آخر فرويد در حوزه هاي علم ، فلسفه ، روانشناختي و جامعه شناسي ، جهان هاي بينهايت موازي را بر چشم همگان كشف كردند .كلمنت گرينبرگ ، منتقد نامدار شهير آمريكائي ، ريشه هنر مدرن را در فلسفه كانت و در نقد سوم او مي جويد و آن را بنيان اساسي آموزه هائي چون اصالت زيباشناسي ، هنر براي هنر و خود محوري هنر مي داند .
ويژگي هاي هنر مدرن چيست و چگونه سنجيده ميشوند ؟
هنر در معناي عام و انتزاعي ، به هر گونه فعاليتي اشاره دارد كه هم خود انگيخته و هم مهار شده باشد ، بنابراين هنر از فرايند هاي طبيعت متمايز است .
با رايج ترين شاخصه معيار زمان ( قرن ) در نگاه به تاريخ ، مورخان همواره ، دوران هاي هنري انسان هاي انديشمند نخستين ، بدوي و باستان ، عصر ديرينه ، پارينه سنگي و نوسنگي تا قبل از ميلاد را ، براساس هزاره ، و قرون متمادي تعيين و پژوهش ميكنند ، دوراني كه ( قرن ) براي سنجش آن واژه خرد و بيحسابي بيش نيست و اين كاهش معيار پس از گذر از يونان باستان به ارزش ميرسد ، زيرا افزايش رخدادها و ثبت و نگهداري فزاينده آن امكان دسترسي ما را به آن بيشتر نموده است .
در دوره زماني بين 750 تا 480 پيش از ميلاد ، يونان باستان به عنوان آركائيك ( كهن ) شناخته مي شود ، اين دوره مهم كه به فرهنگ و هنر كلاسيك ( يوناني – رومي ) معروف است ، محصول كوشش و احياي فضلا و هنرمندان رنسانسي مي باشد كه يك دوره نهصد ساله از قرن پنجم قبل از ميلاد تا سده چهارم ميلادي را در بر مي گيرد.
قرون وسطي حدود ده قرن و رنسانس بيش از دو قرن به طول انجاميده است ، جنبش هاي هنري از عصر رنسانس تا قرن بيستم هر كدام نيم قرن تا يك قرن دوام آورده اند و همانطور كه به ذهن متبادر ميشود ، هرچه به اكنون نزديكتر ميشويم ، عمر جنبش هاي هنري كاهش ميابد و حجم تحولات و تغييرات برعمر جنبش ها موثر مي شوند و عمرآنان را به دهه و نيم دهه ميرساند .
نفس هنر مدرن ، تغيير و نو آوري است ، اما اين كنش بايد داراي بار مثبت باشد و در مسير پيشرفت جامعه قرار گيرد و هنر را از غير هنر ، ممتاز سازد .
هنرمند قرن بيستم علاوه بر تغيير نگرش بر قالب و محتوي ، به دنبال ابزارآلات و مواد و مصالح ديگري است تا پاره اي ديگر از ويژگي هاي خود را برجسته تر سازد و اين در مفهوم متعارف نقاشي و مجسمه سازي به گونه اي موثر مي افتد كه خود مختاري هنرمند و آرمان هنر براي هنر را تاكيد مي ورزد . هنر مي خواهد خود غايت خويش باشد و نه ابزاري براي گسترش آموزه هاي اخلاقي ، ديني و سياسي و هر آنچه كه دستوري باشد .
در ادامه اين مسير آزادي از وابستگي ، هنرمند مدرن مي خواهد خود را از قيد سوژه ها و مضامين قابل شناخت بيروني رها سازد و هر چه بيشتر به قابليت هاي درون ذاتي هنر خويش تكيه كند ، در اين راستا گرايش هاي فرماليستي و نظريه پردازي هاي فيلسوفاني چون كلايوبل و راجر فراي براي تحكيم فرماليسم در هنر بصري موثر مي افتد.
در چرخش قرن به سده بيستم ما هنرمندان بصري را ميبينيم كه از فيگوراسيون ( شكل نمائي ) به آبستراكسيون ( انتزاع و تجريد ) روي آورده اند ، اما نمي توانيم اين دسته از هنر را ژانر برتر هنر مدرن بناميم .
تاثيرات نيچه و فرويد در جهان بيني هنرمندان چنان موثر ميشود كه شاخصه ها و مضمون هايي چون چالشگري ، طغيانگري ، پرخاشگري گزندگي طبيعت و انسان حتي در ملايمترين درجه از آن ، دغدغه هنرمند مدرن ميشود و در اين روند به نوعي نقد كنندگي اجتماعي مي انجامد ، هنرمند مدرن ديگر در پي نمايش والائي و عظمت ، طبيعت زيبا و خصلت هاي عالي انساني نيست ، بلكه مي خواهد نقاب ها و دروغ هاي زشت حاكم بر جامعه را برگيرد و زشتي ها و بي عدالتي ها را آشكار سازد ، نهاد ها و قوانين مرجع را زير سوال ببرد و بر آن بتازد . هنر مدرن ديگر مي خواهد به جاي وارستگي ها ، دلاوري ها ، پهلوان منشي ها ، بلند نظري ها و اراده هاي پولادين ، واماندگي و سست عنصري بشر ، نفس پرستي و فرو افتادگي بشر را به نمايش در آورد و حقيقت هاي تلخ و بيرحمانه ابعاد مختلف بشر را به همگان روشن سازد .
هنر مدرن با ستايش ، بزرگداشت و تشويق ديگر ميانه اي ندارد و به غير از معدود مكتب هايي چون فوتوريسم كه براي ستايش عظمت ماشين ، صنعت ، سرعت و خشونت ، به ميدان آمده بودند و رئاليسم سوسياليستي كه ستايشگر عظمت و مرتبه قشر كارگر در نظام كمونيست بود ، هميشه دستخوش ترديد ، ناباوري ، شك و سخره گرفتن پيرامون خود بوده است .
يكي ديگر از ويژگي هاي هنر مدرن ، درآميختن چندين رشته هنري در يكديگر است ، با تحليل و مخدوش شدن مرزهاي نقاشي ، عكاسي ، گرافيك و حتي موسيقي ، تئاتر و ادبيات و پيوند آن با يكديگر ، هنر مدرن ، به حوزه هسته شناسي هنر نزديك ميشود و هنر مفهومي ، هنر چيده مان ، هنر خاكي ، هنر اجرا ، هنر آرته پورا و رخداد ها كه در دهه هاي پنجاه و شصت ميلادي زائيده ميشوند چنان درمرزهاي نقاشي و مجسمه در مي نوردند كه به آساني نمي توان آنان را دسته بندي كرد يا در مقوله اي خاص مورد بررسي قرار داد.
بدون شك ، هنرمند و پژوهشگر هنر مدرن و كاشف افق هاي نو در اين عرصه ميتواند ويژگي هاي نويني به اين مبحث بيافزايد اما يكي ديگر از اين ها خصلت ها ، توجه جهانيان به ارزش هاي هنري و فرهنگي اقوام كمتر شناخته شده در بيشتر نقاط جهان و بيان و زبان خاص ديگر كشور هاست كه گاه محوريتي مهم مي يابد ، چنانكه مي دانيم يكي از منابع الهامگيري امپرسيونيست ها در آغاز فعاليتشان ، نقاشي ها و چاپنقش هاي ژاپني بوده است ، باز شدن دريچه شرق به ويژه هنر ژاپني ، در محافل هنري مهم پاريس مد روز آن دوران ميشود و اصطلاح ژاپونيسم توجه به اين زيبائي شناسي را رواج مي دهد ، اين چاپنقش هاي ژاپني نه تنها در فرانسه ، بلكه در آمريكا و ديگر كشورها موثر مي افتند و هنرمنداني چون ونگوگ ، بونار، كاسات و … را مسحور قلمگيري ، تركيب بندي و نگرش متفاوت اين خطه از جهان مي سازد .
هنرمندي چون پل گوگن از فرهنگ و سنت غير غربي ساكنين تاهيتي الهام ميگرد و هنرمندان برجسته اي چون هانري ماتيس و پابلو پيكاسو قالب و ساختار هنر ايراني – اسلامي شرقي ، هنر بدويان ، صورتك ها و مجسمه هاي آفريقائي را قويا دنبال مي كنند و بدين ترتيب به حوزه هاي فرهنگي بومي و تمدن هاي غير غربي سرك مي كشند.
ارنست گامبريج مورخ هنري معتقد است كه تاريخ هنر مدرن را نميشود به يكباره روزآمد كرد زيرا بايد حداقل دو دهه از پيدايش آن گذشته باشد تا بتوان معنا و جايگاه تاريخي آن را يافت و مورد نقد قرار داد.
هنرمند مدرن با مساله سنگين و در خور توجهي در قرن بيستم مواجه است و آن اين است كه او يك كليت حاضر و آماده از آنچه رخ داده و در نهايت داراست را به دوش مي كشد و براي درستي و ارزش آن دچار شك و ترديد مي شود و به همان اندازه كه خلاقيت و نوآوري در هنر مدرن مهم مي باشد ، برخورد ، رابطه و استنباط او با اين ميراث به جا مانده در خور توجه و ملاحظه است .
هنرمند مدرن خود نيز شاهد رخداد هاي جامعه است و آنرا توصيف مي كند ، با مناقشه اي كه او در جدل هاي اطراف خود داراست ، جهان بيني تاريخي اش ، به نوعي تبديل به خاطره نگاري مي شود.