واقعيت اسطوره

23 مهر واقعيت اسطوره
پس از وان گوگ و سزان ، اين دو هنرمند بزرگ ، كه به ديگران راه هاي هنر را نماياندند ، همين نسل ، نقاشان ديگري پرورش داد كه پژوهش هايشان امكان فراگذشتن از (مفهوم امپرسيونيستي) واقعيت را پيش نهاد .گوگن با نفي تمدن اروپايي و تبعيد خودخواسته اش به جزاير دوردست ، واقعيتي ديگر – يعني واقعيت اسطوره – را يافت و به يُمن آن ، او هم در تحول نقاشي باختر زمين نقش موثري بر عهده گرفت . آيين هاي جادويي مردمان به اصطلاح بدوي و ( نامتمدن ) و بيواسطگي روابطشان با اشخاص و اشياء معنايي از واقعيت را بر گوگن مكشوف كرد كه ساليان در اروپا فراموش شده بود .او با سطح هاي بزرگ ِ وحدت يافته از رنگ هاي ناب ، خصيصه ي بيواسطه ي تجربه اش را از نوعي زندگي تبيين مي كند كه دستيابي به جوهر حقيقي آن هنوز براي انسان غربي اواخر سده ي نوزدهم ميسر است . و همانا توانايي چنين تجربه اي است كه با چنان قدرتي در نقاشي هاي گوگن بيان مي شود .براي يافتن بدويتي چنين ، و براي برقراري ارتباط بيواسطه با واقعيت ، شايد پناه بردن به سرزمين هاي دوردست چندان لزومي نداشت . نقاش ديگري از همان نسل گوگن ، در قلب پاريس و حومه ي آن ، بهشت دنيوي يك واقعيت بي پيرايه را نشان مي دهد .اين نقاش هانري روسو 1840-1910 است كه او را در ارتباط يا شغلش ، ( گمركچي ) نيز مي نامند . براي او طبيعت و چشم اندازي طبيعي ، پديده ي جادويي و عجيب و هميشه ترو تازه است كه گويي در برابر چشمان شگفتزده اش آفريده شده باشد . از اين روست كه نگرش او بر واقعيت به هيچ وجه از نظريه هاي جديد نقاشي متاثر نيست .روسو با سادگي و خامدستي چيزهايي را كه در پيرامونش مي بيند ، بر ميشمارد و همراه با توصيفي حاكي از شگفتي ، آنها را گرد هم مي آورد . آثار روسو حاوي دنيايي از چيزهاي آشنا هستند كه در معجزه هاي گوناگون ديد شخصي و بيبديل نقاش مشاركت دارند و به سبب خصوصيت بيواسطه ي رابطه شان با زندگي ، بيننده را به طرزي شگفت آور برمي انگيزند . 

تخيل بي واسطه ي رُدُن ، چگونه مرزهاي هنر مدرن را مي شكافد ؟

رُدُن – معاصر مُنه ولي ساكن دنيايي به غايت متفاوت از دنياي امپرسيونيست ها -نيز در پي كشف واقعيتي جديد است .رُدُن به كشف سرزميني مي پردازد كه مرزهايش از يكسو به دنياي روياها و از سوي ديگر به عالم افسانه ها مي رسد .او چهره ها و منظره ها و رويدادها را چنان نقش مي زند كه گويي هيچ آدمي با چشمان گشاده هرگز آن ها را نديده است . در دنياي او واقعيت آن چيزي است كه از ميان پلك هاي بسته ديده مي شود . واقعيت ، حيطه ي وهم ها و تصورها و قصه هاي پريان است . اكنون ، نقاشي غرب ، پس از چندصدسال ، توسط رُدُن به آنسوي دورترين افق هاي قابل ادراك گسترده است .در اين نقاشي ، تصويرهاي برآمده از خاطره ها و شكل ها و رنگ هايي كه فقط به نيروي تخيل برشناخته مي شوند ، در نور پديدار مي گردند ، و از اعماق نامكشوف تجربه ي آدمي سر بر مي كشند . آنچه كه نقاشي اُديلين رُدُن از تجربه ي باطني انسان نشان مي دهد ، مرزهاي واقعيت را تا دوردست ها مي گستراند ؛ زيرا – به رغم نقد كوربه – چنين شكل ها و رنگ هايي همانقدر بخشي از واقعيت آدمي هستند كه جزيي از ( نمودهاي ) اين واقعيت .رُدُن با نگاه حساس يك نقاش امپرسيونيست ، اين تصويرهاي روياگونه را در درخشندگي رنگ هايشان و در سيلان شكل هاشان تثبيت كرده است . او بدينگونه ، بر دستاوردهاي نسل خود افزوده و وسيله اي براي بيان حقايق نو يافته است. 
ردن
ردن
 

آيا آثار ژرژ سُرا ، از نظام موسيقي و رياضيات سرچشمه مي گيرد ؟  

و در آخر از سُرا 1859-1891 نيز به عنوان يكي ديگر از پيشگامان هنر نوين بايد نام برد . واقعيتي كه او كشف مي كند و به او امكان مي دهد تا از اصول حاكم بر نقاشي امپرسيونيستي فراتر رود ، واقعيتي است كه در خودِ اثر هنري وجود دارد . سُرا ضمن كار پيگير و منظم در كارگاهش به اين نتيجه مي رسد كه پرده ي نقاشي – و به طور كلي هر اثر هنري – فقط توصيف هايي از طبيعت نيست ، بلكه به طريق خود ، چيزي به طبيعت عرضه مي دارد ؛ زيرا قطعه اي جديد از واقعيت به شمار مي آيد . تركيبي از خطهاي صعودي و نزولي ، و هماهنگي رنگ هاي مترادف و متباين ، واقعيتي مستقل از طبيعت بلكه از اصول زيبايي شناختي اي نظير اصول حاكم بر هنر موسيقي پيروي مي كنند .اكنون ، انسان مختار است كه واقعيتي نو و فارغ از هرگونه خصلت اتفاقي و تصادفي را به صورت يك اثر هنري پايدار بيافريند و در برابر ديدگان انسان هاي ديگر قرار دهد . 
اثر ژرژ سُرا
اثر ژرژ سُرا
 بدين سان حتي پيش از پايان سده ي نوزدهم بينش سنتي واقعيت دستخوش دگرگوني هاي مهم شد . در وهله ي نخست ، تاكيد اثباتي بر خصيصه ي واقعي اشياء زير موج امپرسيونيستي ادراك حسي ناب قرار گرفت ؛ و به تدريج چنين دركي از واقعيت يكسره زير سئوال رفت . به خاطر داشته باشيم كه از عوامل مختلفي كه در تغيير ديد نقاشان درباره ي واقعيت موثر افتاد ، يكي هم استفاده ي وسيع عكاسي در نيمه ي دوم سده ي نوزدهم بود . از بطن مسئله ماهيت واقعيت ، اين سئوال پيش آمد كه آيا به راستي واقعيتي قابل حصول براي انسان وجود دارد ؟ و در اين صورت ، آيا مي توان وسيله اي براي ضبط واقعيت به دست آورد ؟ نه شناخت سهل و ساده ي امور ، و نه نمود ساده ي ملموس اشيا ء نسل جديد نقاشان را راضي كرد .با آغاز سده ي بيستم ، كل مسئله ي واقعيت به بحث كشيده شد . نسل جديد با ديده ي شك به دستاوردهاي سده ي نوزدهم نگريست . اكتشاف هاي علمي و فناوري ، همراه با نتايجي كه ذهن انسان غربي توانسته بود از آنها استخراج كند ، چشم انداز هاي نويني در قلمرو واقعيت به روي او گشود ، ليكن ايمانشان را به حقيقت ادراك حسي سست كرد .در پايان سده ي نوزدهم ، نقاش خود را در برابر سطح مستوي بوم و عناصر بصري يافت ؛ و روابط خط و رنك و شكل را براي بيان احساس و تخيل خويش كافي دانست . بدين منوال ، همانطور كه دانشمند با زبان خاص خود – يعني رياضيات – معني و حقيقت اشياء و پديده هارا توضيح مي داد ، نقاش هم بر زبان خاص خود تاكيد مي كرد .موريس دُني 1943-1870 ، نقاش و نظريه پرداز فرانسوي ، بر اين نكته پاي ميفشرد كه : ( يك نقاشي پيش از آنكه چيزي را نشان دهد ، فقط سطحي مستوي پوشانده شده از رنگ هايي است كه به طريقي معين در كنار هم قرار گرفته اند ) . نظريه ي خلوص زبان تصويري ، نقاش را به نظريه ي مكمل آن رهنمون شد : نظريه ي استقلال و خودمختاري دنياي نقاشي نوين پال كله 1940-1879 مي گفت : ( هنر از دنياي قابل رويت تقليد نمي كند و بلكه دنيايي قابل رويت مي افريند ) .اين سخن كله ، به خوبي بيانگر بلندپرواز هاي هنرمندان نوين و بينش جديدشان درباره ي واقعيت بود . ملاحظه مي كنيم كه مفهومي كه نقاشي از واقعيت ساخته بود ، در معرض تغييري ژرف قرار مي گرفت ؛ و اين تغيير براي مجموعه ي هنر عصر ما تعيين كننده بود . نقاشي با جنبه هاي قابل رويت واقعيت قطع رابطه مي كرد ؛ به اين دليل كه ديگر در اين نمودها اساس حقيقي را كه هنر بايد برآن استوار باشد نمي يافت . 
 موريس دُني
موريس دُني
 اين قطع رابطه با گذشته ، بيشك فقط ناشي از موقعيت تازه نقاشي نسبت به نمايش ظاهرها و شباهت ها – يعني چيزي كه عكاسي به بهترين وجه از عهده ي آن برمي آمد نبود . ريشه ي اين را ، همچنين مي توان در سست شدن اعتماد به واقعيت عيني و نيز در بحران ارزش ها و يقين هاي انسان غربي يافت . نقاشان و پيكره سازان سده ي بيستم ، واقعيت جديد را در فتحي فراسوي ظاهرها و نمودها مي جويند ، در سطحي كه جلوه ي چيزها بر روي آن شايد بيشتر نهان است تا عيان . اينان معتقتدند كه بايد پرده ي ظواهر مرئي به كناري رود . اكنون ديگر ثبت غير فعال تجربه ي چشم براي دريافت واقعيت نوين كافي نيست . كوششي عقلاني و روحاني بايد تا بينشي جديد از واقعيت جديد حاصل آيد . هنرمند غربي در اين زمان ناگزير است آفريننده و منادي واقعيتي يگانه و بي بديل باشد تا واقعيت هاي مشابه از طريق آن بازشناخته شوند . 

اكسپرسيونيست هاو كوبيست ها ، چگونه جنبه ي پليد و رنج آور دنيا را ، با ذهن آزاد خود به تصوير درآوردند ؟

نخستين گام به سوي توصيفي معنوي تر و پرشور تر از جهان ، توسط اكسپرسيونيست ها برداشته شد . آن ها به راه وانگوگ رفتند . همه چيز در دنياي ايشان به عواطف انساني ربط داشت . آثار وان گوگ به اين نقاشان آموخته بود كه چگونه ذهنيتي آزاد و آزاد كننده را بيان كنند . قبل از همه مونك 1944-1863 نروژي در اين راه گام نهاد و سپس شمار زيادي از نقاشان فرانسوي و آلماني و روسي در اين راه حركت كردند ، فهرست نام اين نقاشان طولاني است :آنري ماتيس 1869 – 1954 ، دُرَن 1954-1880 ، ولامينك 1958-1876 ، رونو 1958-1871 ، كرشنر 1938-1880 ، نولده 1956-1867 ، هكل 1970-1883 ، اشميت – روتولوف 1884- ؟ ، مارك 1816 -1880 ، ماكه 1914 – 1887 ، كله ، كاندينسكي 1944- 1866 ، ياولنسكي 1941- 1864 ، كوكوشكا 1886 – ؟در نقاشي هاي اكسپرسيونيست ، آدم ها و درخت ها بر اثر دهشتي فلج كننده به يكسان خميده اند و يا با حالت جذبه به آسمان سر بر مي كشند ، فضايي كه در آن رويدادها به وقوع مي پيوندند ، گاه چنان تنگ مي نمايد كه نفس را بند مي آورد و گويي فضا هم در واكنشي از ترس به روي خود تا شده است ؛ و گاه برعكس چنان تا دوردست ها مي رود كه محدوديتش در يك چهارچوب ، سئوال بر مي انگيزد . 

مطالعه بیشتر درک انتزاعگرائی در التهاب شرایط روحی – روانی در میانه سده بیستم

 هر شكل و رنگ سرشار از شوري دروني و فوق طبيعي است كه بر اشياء تسلط مي يابد و آن ها را به پيچ و تاب وا مي دارد . اين شور و سرزندگي ، محتواي حقيقي آثاري است كه موضوع قابل رويتشان بهانه اي بيش نيست . همين احساس پرشور نسبت به زندگي است كه نقاشان اكسپرسيونيست را بر مي انگيزد تا عناصر هنر جادويي مردمان بدوي را در كار خود داخل كنند . در واقع ، هنر اكسپرسيونيستي پيوندهاي زيادي با اشياء و مضامين دنياهاي غريب و بيگانه دارد . عناصر حاكم بر آثار اكسپرسيونيست ها بيواسطگي تجربه و طريق ويژه اي است كه با آن دنيا را مي شناسند : اينان هنرمنداني هستند كه حقيقت را از خلال تحريف شكل ها و اغراق در رنگ ها درك مي كنند و نشان مي دهند . حقيقت در نظر ايشان نظير همان حقيقتي است كه وان گوگ آن را حقيقي تر از ظاهر واقعي چيز ها تعريف كرده بود . در برابر اين منظره ي ويران شده از ذهنيت رها و بي قيد كه اكسپرسيونيست ها نشان مي دهند ، جريان ديگري تحت عنوان كوبيسم به راه مي افتد كه آرمانش نظم و استواري است . سرچشمه كوبيسم در آثار سزان نهفته است اما پيروان اين جنبش بر خلاف سزان به طبيعت التفاطي ندارند . البته كوبيست ها براي آغاز به كار اشيايي چون ويولون ، آموزش گیتار ، بطري ، قاچ هاي ميوه را بر مي گزينند ؛ ولي اينها بهانه اي بيش براي نشان دادن ساز و كار يك نظام روشن و مستحكم نيستند .براك 1963-1882 يكي از بنيانگذاران كوبيسم ، ارتباط اين هنر را با واقعيت چنين تعريف كرده است : ( حواس شكل ها را پنهان مي كنند و ذهن آنان را مي آفريند .) بنابراين ، بينش كوبيستي نه بر پايه ي ادراك حسي بلكه بر اساس ادراك رياضيگونه ي عقل استوار شده است .چنين ادراكي ، فوق تجربه ي ذهني و فوق عوارض ظاهري است ؛ و در خود ، ارزشي عيني دارد . و به اين دليل ، كوبيسم ديدگاه فردي را به كلي ترك مي گويد .كوبيسم ادراك شيء را كاملا مستقل از ( چشم ) در نظر مي گيرد ، زيرا ( چشم ) را خطاكار مي داند . 

تفاوت عينيتگرايي هنرمند كلاسيك و مدرن در چيست ؟

تجسم فضاي سه بعدي رنسانس بر اساس هندسه اقليديسي بود ، اما هندسه ي جديد ( غير اقليديسي ) چنان توسعه يافت كه امروزه ابعاد و ارقام رياضيدان هاي جديد فوق تصور آدمي مي نمايد . همراه با تغيير اساس تصور فضايي در علوم ، تصور فضايي در هنر نيز دستخوش دگرگوني مي شود . يك شيء را تنها از يك نقطه ي ديد نمي توان به طور كامل وصف كرد ، زيرا با تغيير زاويه ي ديد نمود بصري شيء نيز تغيير مي كند . از اين روست كه نقاشان كوبيست شيء را از همه زوايا از بالا و پايين ، و از عقب و جلو و – اطراف – مي بينند ، يا دقيق تر بگوييم : در نظر مي گيرند .اين طرز ( ديدن ) اشياء ، نه تنها مستلزم نفي هر گونه دريافت فردي است ، بلكه مبين كوششي براي ضبط بُعد چهارم – بُعد زمان – نيز هست .اندكي پس از اغاز جنبش كوبيسم  ،  فوتوريست هاي ايتاليايي – بالّا 1958-1871 ، رُسُلو 1885-1947 ، بوتچوني 1882-1916 ، كارا 1881-1966 و سِوِريني 1883-1966 – در اين سو گام برداشتند . تصور و ديد فضايي جديد اگر در كار كوبيست ها به صورت تجربيات تازه در تركيببندي هاي فضايي مطرح شد ، در كار فوتوريست ها به صورت پژوهش در نماياندن حركت ، رخ نمود .دستاورد هاي هنرمندان فوتوريست و كوبيست كه با مفاهيم جديد علم فيزيك مطابقت داشت ، ديد انسان را درباره ي واقعيت جديد وسعت بخشيد . فوتوريست ها با پرخاشگري و شورش ، خود را مناديان عصر سرعت و ماشين معرفي كردند ؛ اما كوبيست ها بدون جنجال پژوهش هاي خود را ادامه دادند .در پرتو دستاوردهاي كوبيسم ، سرانجام نقاشي اين امكان را به دست آورد تا مفهومي عقلاني و عيني از جهان بيان كند .پيشگامان كوبيسم يعني پيكاسو 1881-1973 ، براك ، لژه و گريس با شروع جنگ اول جهاني هريك راه تازه اي در پيش گرفتند . اما اصولي كه كوبيسم پيش نهاد در بسياري از هنرمندان بعدي اثر گذارد . شايد خودِ پيكاسو بيشتر از هر كس ديگري توانست تجربيات دوران كوبيستي اش را در آثار بعدي – به ويژه در گرنيكا – به نحوي هوشمندانه به كار گيرد . 

جنگ جهاني ، چگونه هنرمندان ، ازجمله سورئاليست ها را دستخوش تحول و ايجاد نظام نامانوس روانكاوانه در دنياي تصوير كرد ؟

در سال هاي جنگ اول جهاني و پس از خاتمه ي آن ، جنبش سورئاليسم نضج گرفت . سورئاليسم واكنشي منفي در برابر جنگ بود . رويدادهاي شگفت انگيز و غيرعقلاني و ديوانه واري كه به طرزي اجتناب ناپذير كشاكشي جهاني را به همراه داشت ، سبب نگرشي غريب و رازپردازانه بر واقعيت شد .  كنار هم قرار گرفتن غير منطقي اشيا غير متجانس در درون فضايي يگانه و متناقض ، جز در دنياي كابوس ها و تصورات آكنده از تشويش معنايي نمي يافت .خطه اي كه قبل رُدُن فتح كرده بود ، چندان دور نبود . در آثار رُدُن و انسُر 1860-1949 ، در اين دنياي صورتك ها و شبح ها بود كه نسل جنگ الگوهاي خود را پيدا كرد .نقاشاني چون دِكي ريكو ، دالي ، ارنست و تانگي پرده ي دنياي ناخوداگاه را كنار زدند ( تقريبا در زماني كه روانكاوي رواج مي يافت ) و تصويرهايي را عيان كردند كه پيش از اين در گوشه هاي ناريك روان آدمي مخفي بود . سورئاليست ها كوشيدند واقعيت پنهان در پسِ واقعيت معمول را – كه گاه جلوه هاي دهشتناك داشت – در برابر ديدگان مردم قرار دهند . تنها چند نقاش – به ويژه شاگال ، توانستند با تشويش كمتر ، گوشه هاي آرامتر اين خطه ي شگرف را كشف كنند و به تصوير كشند : سرزمين قصه هاي پريان و داستان ها و شعرهاي عاميانه وجه مشترك كار همه ي اين نقاشان ، توصيف سرزمين عجايب و غرائب و فوق واقعي بود . اين همان دنيايي بود كه نقاشان ِ به اصطلاح بدوي و ( مكتب نديده ) به تماشايش مي نشستند و وصف مي كردند ؛ چنانكه هانري روسو پيش از اين تجربه كرده بود . 

انتزاعگرايان چگونه به جمله ( واقعيت چيست ؟ ) پاسخ مي دادند ؟

سرانجام نوگرايي هنر غرب به انتزاعگرايي مي رسد . در هنر آبستره ، تصوير چيزها ، و واقعيتي كه نگاه ما مي تواند ضبط كند ، كاملا به خطه اي رانده مي شود كه به وسيله ي ادراك نمي توان بدان راه يافت ، اين هنر نيز به طرزي بي واسطه به سئوال ( واقعيت چيست ؟ ) پاسخ مي گويد . پيشگامان هنر آبستره – كاندينسكي ، كوپكا ، ماله ويچ و مُندريان – هر يك در كار خود ، نمادهايي مي آفرينند كه بيانگر كليت واقعيت است . 
كاندينسكي
كاندينسكي
 مُندريان ، هنر و راه خود را به عنوان ( ديد روشني از واقعيت ) تعريف مي كند . او برخلاف بسياري از نقاشان معاصرش ، به تفسير واقعيت بصري عنايتي ندارد ؛ او مدعي مي شود كه در نقاشيِ پيكردار ( فيگوراتيو ) – به هر صورت كه باشد – جوهر واقعي چيزها از بين مي رود . مُندريان مي گويد : هنرمند نوين راستين ، آگاهانه تصديق مي كند كه احساس زيبايي ، امري عام و كلي است ؛ و بنابراين او نمي تواند قالب بازنمايي طبيعي يا غير انتزاعي را برگزيند . آنچه مُندريان در فراسوي عوارض ناپايدار نمودها مي جويد ، يك قانون جاودانه است ؛ قانوني كه به زعم وي بيانگر عصر هماهنگي عام جهان است و او براي تبيين اين قانون ، و به منظور آنكه اين اصل انتزاعي را در برابر ديدگان ما قرار مي دهد ، جز از وسايل انتزاعي نمي تواند بهره گيرد : از اينروست كه او عناصر نقاشيش را به خطهاي مستقيم و زواياي قائمه ، و سه فام سرخ و زرد و آبي ، به اضافه ي رنگ هاي سياه و سفيد و خاكستري محدود مي كند .مُندريان با بياني نمادين از جوهر واقعيت – و از قانون جهانشمول و فراسوي پديده هاي خاص – عرضه مي دارد . در دنياي به غايت انتزاعي او ، عناصر عمودي نماينده ي اصل موثر ( فاعل ) ، و عناصر افقي بيانگر اصل اثرپذير ( مفعول ) ، و موقعيت برتر يكي بر ديگري ( يعني عناصر متقاطع ) نشانه ي زايش و زندگي تلقي مي شوند .مُندريان و كاندينسكي به فلسفه هاي كهن خاورزمين گرايش داشتند . عرفان شرقي مُندريان در پسِ نظمي استوار و معقول نهفته بود ، و پيوند كاندينسكي با تفكر شرقي در يگانگي ِ مرموز رنگ ها و شكل ها متجلي مي شد . كاندينسكي مضموني اسرارآميز را در تركيب رنگ ها و شكل ها مي جست كه به زعم او همان حقيقت هستي ِ عالم بي نهايت بزرگ كهكشان ها است .از سوي ديگر ، اگر مُندريان از تجربه هاي كوبيستي به نقاشي انتزاعي رسيد ، كاندينسكي جريان اكسپرسيونيسم را به حوزه ي هنر آبستره سوق داد ؛ و در اين طريق در جستجوي يك معادلتجسمي براي هنر موسيقي بود .كاندينسكي نيز مانند مُندريان اگر هنر آبستره را برگزيند ، تنها بدان منظور نبود كه زبان نقاشي را از بار مفاهيم كلامي پاك كند ، بلكه هدف غاييش آن بود قالبي مجرد و عام براي تجريدات ذهني خويش بسازد . در اين دو نقاش باز شاهد همان تقابل احساس و عقل هستيم كه قبلا در دُلاكروا و اَنگر ، و سپس در وان گوگ و سزان ديديم . 

چگونه هنر چينيان به سيطره هنر ابستره راه مي يابد ؟

انتزاعگرايان – از پيروان كنستركتيويسم تا هواخواهان اكسپرسيونيسم انتزاعي – ادعا داشتند كه مفهومي نو از واقعيت ارائه مي دهند ؛ هر چند كه تفسيرشان از واقعيت يا نفي شكل هاي واقعي ملازم بود .گابو و پِفسنِر دو تن از كنستروكتيويست هاي روس در بيانيه ي ( رئاليستي ) خود كه به سال 1920 در مسكو منتشر كردند ، نوشتند : تحقق ادراك هاي ما از جهان در قالب هاي فضا و زمان ، تنها هدف هنر تصويري و تجسمي ماست … ما مي دانيم كه هر چيزي تصوير اصلي و ذاتي خود را دارد .صندلي ، ميز ، چراغ ، تلفن ، كتاب ، خانه ، انسان … اينها همه دنياهايي كامل هستند با ريتم ها و مدارهاي خودشان . از اين روست كه ما در آفرينش چيزها برچسب صاحبانشان و تمامي صفات عارضي و موضعيشان را كنار مي گذاريم و واقعيت ريتم هميشگي نيروهاي فعال در آن ها را نگاه مي داريم .به تدريج ، آزمون هاي زيايي شناختي با وسايل تصويري ( رنگ ، خط ، بافت … ) و كيفيات بصري ( ريتم و تعادل و … ) و تجربه روي مواد و مصالح گوناگون و كاربست نشانه هاي نمادين و علامت هاي خوشنويسي چيني و غيره مشغله ي عمده ي نقاشان آبستره شد .ولي اينان به ندرت احساس تقابل خود را با واقعيت آشكار مي كردند . حتي پالُك نقاش آمريكايي و از رهبران ( نقاشي عمل ) كه با هرگونه انضباطي در هنر مخالف بود ، و فوران هيجان هايي آشفته را به صورت لكه هاي رنگ روي بوم مي ريخت ، تعبيري خاص از واقعيت داشت : براي او واقعيت در همين تقابل نقاش با سطح بوم ، و يا به سخن ديگر ، در همين عمل ( رنگپاشي ) توام با حركت هاي سريع و هيجاني معني پيدا مي كرد . بدينسان ، پژوهش در مسئله  بغرنج واقعيت توسط هنرمندان انتزاعگرا به مقوله ي زيبايي شناسي محض محدود شد .اما جستجو براي مفهومي روشن از واقعيت نه فقط در نقاشي بلكه در ادبيات و فلسفه و علم نوين ادامه دارد . بي شك هنرمند نوين مطالعه ي واقعا عيني دنياي خارج و بازنمايي آينه وار پديده ها و رويدادها را مورد ترديد قرار مي دهد . ولي كنش هنري او هر چه باشد ، گريزي جز مواجهه با واقعيت ندارد . مسئله آن است كه خودِ واقعيت در كجا جستجو شود ؟ در جهان بروني يا جهان دروني و يا در گستره ي در برگيرنده ي هر دو ؟ با تمامي گستردگي ابعاد واقعيت ، و تفسيرهاي متنوعي از فلسفه و علم و هنر از جهان واقعي ارائه مي دهند ، انسان عصر جديد همچنان درگير بحران هاي ناشي از آشفتگي روابط و تضادهاي اجتماعي است ؛ و از اينرو هنرمند راستين خود را ملزم مي داند كه با اين مشكلات روبرو شود و احيانا راه بنمايد . 

چگونه وجود جنگ هاي جهاني اول و دوم و انقلاب روسيه ، هنرمندان را به ضرورت استفاده  از ابژه هاي رئاليستي در هنر مستلزم كرد و انتزاعگرايي پاسخگو به آن نشد ؟

وقوع دو جنگ جهاني اول و دوم 1914و1939 ، انقلاب 1917 روسيه و جنبش هاي انقلابي در اروپا ذهن شمار زيادي از هنرمندان سده ي بيستم را به مسائل اجتماعي و سياسي  و اخلاقي معطوف كرد . اين هنرمندان يكبار ديگر به جنبه هاي مشخص و غير انتزاعي ِ واقعيت جهان پيرامون و خصوصا به پديده ها و رويدادهاي اجتماعي روي آوردند ، و بيان موثرشان را در هنر رئاليستي يافتند .در واقع اينان با پذيرش تعهد هنرمند در قبال نيازهاي جامعه ، عليه انتزاعگرايي محض كه تظاهر تازه اي از ( هنر براي هنر ) تلقي مي شد ، برخاستند . اينان قصد داشتند برداشت ِ خود را از واقعيت در نمادهاي آشنا و تصويرهاي خوانا و روشن بيان كنند . اينان مي خواستند  هنر را به مثابه سلاحي در مبارزه عليه بي عدالتي ها و وسيله اي براي پيشبرد هدف هاي مردمي به كار برند .شكل هاي نومايه ي رئاليسم سده ي بيستم از رئاليسم سده ي نوزدهم كاملا متمايز بود ؛ نه فقط از اينرو كه حقايق نو بسيار بغرنج تر از آن مي نمودند كه با نگرشي اثباتگرا و يكسويه كشف و بيان شوند ، بلكه همچنين به علت آنكه هنرمند رئاليست اين قرن پشتوانه اي بس غني از دستاوردهاي زيبايي شناسي هنر نوين در اختيار داشت و با زباني نوتر و پرمايه تر از زبان هنرمندان پيشين سخن مي گفت . آن دسته از رئاليست هاي سده ي بيستم كه ماهيت كشفيات پيشگامان هنر نوين را برشناختند و قالب بياني ِ خود را بر اساس آزمون هاي آنان ساختند ، توانستند ارائه ي مضمون هاي تازه را با اعتلاي ارزش هاي هنري همراه كنند .برخي نيز بر خود نام ( رئاليست ) گذاردند و مضمون هاي اجتماعي و انساندوستانه را براي كار خود برگزيدند و اما كمابيش به همان ثبت عكاسي وار و رونگاري از واقعيت بروني بسنده كردند .اينان كه در برابر موج تازه صورتگرايي ( فرماليسم ) موضع گرفتند ، آنقدر به عقب رفتند تا در ورطه واقعنمايي ( وِريسم ) و طبيعتگرايي سده ي نوزدهم فرو غلتيدند . به طور كلي ، مسئله ي هماهنگي قالب با محتوي ، و چگونگي پيوند اين دو مقوله از ديدگاه زيبايي شناسي نو ، در مركز بحث ها و پژوهش هاي رئاليستي سده ي بيستم قرار گرفت .   

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود | ثبت نام
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد