_در مقابل، مجموعه« Last Scene» (2016) آرامش خاصی را به تصویر میکشد و مکانهایی را نشان میدهد که بیماران لاعلاج در هلند قبل از مرگ میخواستند آنجا را ببینند. این پروژه چگونه شکل گرفت؟ * من در مورد بنیاد Stichting Ambulance Wens خوانده بودم، مرکزی در هلند که به بیماران لاعلاج خدمات حملونقل و داوطلبان پزشکی ارائه میدهد تا به این طریق به جایی بروند که میخواستند برای آخرین بار ببینند، این باعث شد که از خودم بپرسم چه چیزی را دوست دارم ببینم. _در مورد روند عکس گرفتن بیشتر توضیح می دهید؟ *من با یک دوربین آنالوگ با فرمت بزرگ کار می کنم – این فرآیند مانند دوربین دیجیتال اجازه گرفتن چندین عکس متوالی را نمی دهد. ابتدا با چشمانم تصویر را قاب بندی و سپس دوربین را بر اساس آن تنظیم می کنم. _ کار شما همچنین نوعی سوگواری برای افول عکاسی آنالوگ است. « Background» (2012) نگاهی نوستالژیک به ناپدید شدن پسزمینههای نقاشی شده و صحنهنگاری در استودیوهای عکس در عمان، اسکندریه، بیروت، قاهره و استانبول است، امری که به دلیل عکاسی دیجیتال در حال رخ دادن است. * برای من، این امر در مورد مرگ یک عنصر ضروری از زندگی روزمره و فرهنگ ما در منطقه است: عکاسی در یک استودیوی عکاسی حرفه ای. این حرفه ای بود که تا زمانی که عکاسی دیجیتال به کار گرفته بشود بسیار زنده بود. من ناپدید شدن آن را پدیده ای بی رحمانه می دانم
_چرا تصمیم گرفتید از مکان های غیرقابل شناسایی که در سکون کامل و بدون حضور انسان هستند عکاسی کنید؟
* اگر کسی در تصویر ایستاده باشد، توجه به پیام را منحرف می کند. غیبت انسان می تواند گویا باشد. _ ‘Execution Squares (2008) آغاز رابطه شما با بنیاد هنری شارجه است و پس از نمایش آن در دوسالانه استانبول، در سال 2009، بخشی از مجموعه شد. جرقه این سری کارها در مورد اعدام های عمومی در سوریه چیست؟
* من خاطره ای دارم که همیشه با من خواهد ماند و مربوط به زمانی است که من در اتوبوس مدرسه بودم؛ ساعت حدود هفت صبح بود و از داخل اتوبوس، سه نفر را دیدم که در میدان میست، نزدیک خانه پدر و مادرم اعدام شده بودند. چشمانشان باز بود و لحظه ای نگاه مان به هم گره خورد. _چگونه عکس ها را ثبت کردی؟
* اعدام معمولاً در سحرگاه و زمانی که افراد کمی در آنجا هستند انجام می شود، اما اجساد برای مدتی در محل آویزان می مانند. من از میادین لاذقیه، حلب و دمشق در همان زمانی که اعدام انجام شد عکس گرفتم. _ آیا این بخشی از درمان تروما بود؟
* مطمئن نیستم که بوده باشد. در ابتدا سعی کردم از عکاسی استفاده کنم تا ثابت کنم هیچ جسدی در آنجا وجود ندارد. اما هر بار که از میدان رد می شوم باز هم آنها را می بینم. من نتوانستم آنها را از ذهنم پاک کنم. وقتی «میدان های اعدام» خالی را می بینید، ناخودآگاه به دنبال اجساد می گردید. _ تا چه حد احساس میکنید که مکانها میتوانند خشونت را تجسم بخشند، به خصوص که بسیاری از کارهای شما در مورد تأثیر خشونتی است که پنهان است؟
* وقتی مخاطبان از عناصر نامرئی در پس کار من آگاه می شوند، مادیت تصویر تقریباً از بین می رود. معماری و محیط اطراف میدان ها زمانی که اجساد اعدام شده را در ذهن خود می بینید، پس زمینه ای بیش نیستند. _ اینجاست که عکاسی با شکست مواجه می شود؟* فکر می کنم اینجا جایی است که عکاسی در واقع در نشان دادن چگونگی به یاد آوردن رویدادها در مادیت یک فضا موفق می شود. _ مکان هایی با مفهوم فقدان، یک موضوع مشترک در کار شما هستند، به عنوان مثال «Last Seen »که دارای فضای خالی زیادی است. می توان استدلال کرد که تأثیر جنگ ها واقعاً هرگز پایان نمی یابد. به همین ترتیب، آیا واقعاً کار شما وقتی که یک مجموعه را کامل می کنید تمام می شود؟
* وقتی پروژه ای را تمام می کنم، هرگز به آن باز نمی گردم. من معمولاً به صورت مجموعه ای کار می کنم تا توجه را از داستان های فردی به تأثیرات تاریخی گسترده تر انتقال دهم. _ چگونه بر روی یک عکس کار می کنید تا اثر بجامانده از حضور یک شخص را بازتاب دهید، مانند کسی که ناپدید می شود، و نه مرده است و نه زنده، و هنوز بخشی از فضای خانگی خانواده ای است که در انتظار او است؟
* من روی عکس «کار» نمی کنم. برای مجموعه «Last Seen »، مدت طولانی با هر خانواده بودم و به داستان آنها گوش دادم. اما در نهایت فقط یک عکس از جایی که آخرین بار عزیزشان را در آن فضا دیده بودند گرفتم. درد از هر زاویه ای یکسان است. _ بسیاری از کارهای شما در مورد رابطه درد فردی با ساختارهای کلان قدرت و خشونت – عوامل خارج از کنترل یک فرد- است. و گویی این تعلیق عاملیت و این عدم وضوح در تصویر نمایان می شود.
* من عامداً شرح طولانی از داستان های فردی ارائه نمی دهم، می خواهم بر تراژدی غم بلاتکلیف خانواده ها تمرکز کنم. تنها داستانی که می توانم بیان کنم، درد همه جانبه و مداومی است که خانواده ها از نقاط مختلف جهان به اشتراک می گذارند.اگرچه میخواستم تاریخچه چگونگی این آدمرباییهای انبوه را بدانم، اما برای من مهمتر این بود که این خانوادهها هنوز در خانهای زندگی میکنند که اعضای خانوادهشان قبل از ربوده شدن در آن زندگی میکردند. آنها هنوز می خواهند بدانند که آیا آن شخص مرده است یا زنده. آنها راهکار می خواهند. زندگی برای آنها از لحظه ناپدید شدن عزیزانشان متوقف شده است. آنها با این مساله کنار نیامده اند و هنوز در آن لحظه زندگی می کنند. مهم این بود که نشان دهیم این زنان چقدر قوی هستند. در جریان جنگ داخلی در لبنان، یک زن گفت که پسرش برای 15 دقیقه بیرون می رود و هرگز برنمی گردد. پسر دومش در بالکن مورد اصابت موشک خمپاره قرار می گیرد که تنها نه سال داشته است. پسر سوم نیز به دلیل آسم در زیرزمین پناهگاه جان می بازد. اما این زن همچنان لبخند می زند.
در بوسنی نیز جسد شوهر یک زن را در مکانهای مختلف پیدا کردند، اما مچ پای او را پیدا نکردند. او هنوز متقاعد نشده است که شوهرش مرده است و میخواهد مچ پایش را پیدا کند.