نگرش تاريخيگري و غير تاريخي به اثر هنري چگونه توصيف ميشود؟
بخش سوم كتاب فلسفه هنر لوكاچ درباره تاريخيگري و همچنين غيرتاريخي (بي زمان) به هنر است.
از ديدگاه لوكاچ نكته ويژهاي در هنر وجود دارد و آن اين است كه اثر هنري بالقوه، جاودانه است. اين بيانِ زمانبند واقعيتِ زنده، توان باقي ماندن دارد. از اين رو اثر هنري ميتواند «ارزش حقيقت» را بيابد. ارزش زمانبند اثر، به گونهاي متناقضنما، ارزشي براي آن فراهم ميآورد كه بيرون زمان جاي ميگيرد، و فرازمان است. نسبت اثر با زمانهاش از موقعيت مشخص هنرمند ميگذرد، اثر با امكان طرح شدن در هر زمانهاي ، يعني با «نوشدن» در روزگاران آينده، موقعيتي فراتر از زمان مييابد.
نوآوري، بدينسان، با مفهوم وحدت دروني عناصر اثر همراه ميشود. اين وحدتي نيست كه يك بار و براي هميشه تعيين شود، بلكه در زمانهاي متفاوت به گونهاي ديگر باز طرح ميشود. نوآوري مفهومي است به طور كامل زمانبند و تاريخي. آنچه اثري را نو جلوه ميدهد «تصوير تاريخي» است. منش زمانبند اثر، تاثيري است كه ميگذارد، و نه تاثيري كه مولف از دوران خود گرفته است.
لوكاچ در تاييد گفتهي خود كلامي از هوسرل را نقل كرد، این فيلسوف در جدل با زيگوارت در نخستين مجلد پژوهشهاي منطقي گفته بود كه باور به اعتبار اثر به دليل ذهنيت هنرمند، درست مثل اين ميماند كه بگوييم قانون جاذبهي عمومي پيش از نيوتون وجود نداشته است.
واقعيت اين است كه اثر هنري ارزشي فراتر از موقعيت زماني – مكاني پديد آمدنش مييابد. ميتوان به گونهاي ديگر به منش فرازماني اثر دقت كرد. سوفكل يا كرني در نمايشهاي خود از درگيري هايي انساني كه اعتباري جهانشمول دارند، ياد كردهاند، روياروييهايي كه به نظر ميرسد همواره وجود داشتهاند، و هميشه نيز باقي خواهد ماند. اما لوكاچ ميگويد كه اين اشتياق به جاودانگي يك دوران مشخص تاريخي است كه آثار پيشينيان را جاودانه، و با اعتبار جهانشمول معرفي ميكند، وگرنه هر اثري از جدالي خبر ميدهد كه ميتواند «منش فرازماني» داشته باشد.
درونمايه اثر هنری
جاودانه نمودن يك درونمايه به تجربهي واقعيت زنده باز ميگردد، و نه به موقعيت ذهني و رواني مولف كه در تاريخ يا در موقعيت زماني – مكانيِ مشخص جاي گرفته است. شناخت منش فرازماني اثر هنري بايد از راه تحليل سويه يا ابژكتيو و ساختار اثر آغاز شود.
لوكاچ با لحني كه پيشگويي لحن فرماليستهاي روسي بود، گفت كه ما بايد بتوانيم درونمايههاي اثر هنري را به ياري روش بيان و ساختار اثر بشناسيم. فقط در اين حالت درونمايهها بازتاب تجربهي واقعي «واقعيت زنده» محسوب خواهند شد. سپس لوكاچ نكتهي تازهاي را پيش كشيد و نوشت كه براي شناخت موقعيت زمانبند اثر هنري راه درست توجه به وابستگيها و رابطهي شكل آن با شكلهاي ممكن هم روزگار آن است، نه توجه به نسبت شكل آن با محتوايش.
در اين حالت بسياري چيزها كه پيشتر به نظر ما وحدت ميآمد، به دوگانگي و تضاد تبديل ميشوند. به دليل همين توجه به شكل، رويكرد پديدارشناسانه لوكاچ به حكم فيدلر نزديك شد كه «هنر وجود ندارد، هنرها وجود دارند». باز به دليل همين نسبت بود كه نوشت: ايدهي اثر هنري، به ايدهي شكل خاص اثر هنري تبديل مي شود. از اين رو ما ميتوانيم دست كم به عنوان يك امكان آرماني «جامعه شناسي هنرها» را متصور شويم كه نظريهي امكانات بيان در تحقق تاريخي آنها است.
قانونهاي اين جامعه شناسي مشروط كردنها و محدود كردنهاست، و به اين دليل قانونهايي است منفي. سخن از وجه منفي يعني نيروي محدود كردن، و تدقيق معنايي. از اين رو لوكاچ، جامعه شناسي هنر به معناي مطلق واژهي هنر را در نظر ندارد، بلكه ميخواهد تا موقعيت تاريخي، و از اين رهگذر اجتماعي هنرهايي را بشناسد. همين اصرار به نسبي كردن بحث، جنبهي نو و امروزي كار لوكاچ در فلسفهي هنر است. بارها در رويارويي با اثر هنري اين پرسش پيش ميآيد كه چگونه ميتوان شكل متعين اثر را شناخت، و آن را از منافع و برداشتهاي شخصي مستقل نگه داشت. لوكاچ نوشت كه هرچند ما هميشه ادعاي شناخت اثر در موقعيت هاي انفرادي آن را داريم، اما آن را تاريخي و در زمان ميیابيم، پس اثر را به ادراك درون و مهمتر به مسئلهي «ذوق» باز ميگردانيم. حق با كانت بود كه ميگفت: به هيچ وجه ممكن نيست اصل ابژكتيوي براي ذوق بيابيم.
نوآوری در هنر
اثر هنري در فراشد دريافت، مدام نو ميشود و بايد بتوان اين نو شدن را از ديدگاه ارزشهاي خود اثر مطرح كرد. نوآوري چون از ديدگاه مخاطب اثر مطرح ميشود، همچون توانايي خاص، مشخص و زمانبند جلوه ميكند. اما چون از ديدگاه خود اثر پيش كشيده شود، ارزشي زيباشناسانه ميیابد. جز اين، هر حالت ديگري از اهميت تجربهي خود مخاطب خبر ميدهد، و نه از تجربهي «واقعيت زنده» كه در اثر متبلور شده است.
همواره بيزماني اثر در تقابل با زمانبندي آن قرار ميگيرد. تنها اثري كه در هر زمانه به گونهاي تازه دانسته و شناخته ميشود، ميتواند باقي بماند. يعني فقط آن اثري كه با دوران خود فاصله بگيرد، با دوران ديگري ارتباط پيدا خواهد كرد. چنين اثري همواره معضلهاي هر دوران را چنان كلي مينماياند، كه گويي راه به فهم گوهر نكتهي مورد بحث برده است. لوكاچ نوشت كه نمايش هملت شكسپير از اين رو جاودانه شده است. هملت كسي است كه نميتواند كارش را پيش ببرد، و سرانجام آن را با مرگي تصادفي به آخر ميرساند. اين ناتواني مردم روزگار و دورههاي تاريخي است، كه نمايش شكسپير را جاودانه مينمايد. شكسپير شكل درستي را يافته كه منطق اين بي تصميمي را جلوهگر ميكند.
لوكاچ از قول شوپنهاور نيز نقل كرد كه: اثر هنري به ما زندگي و چيزها را چنان كه در واقعيت وجود دارند مينماياند، و نيز چنان كه نتوانند در پس حجاب تصادفهاي ذهني و عيني پنهان شوند، كار هنر است كه اين حجاب را بردارد. پس هنر هدف خود را ياري دادن به آگاهي از ايدهي جهان اعلام ميكند. از اين رو به حكم شلينگ باز ميگرديم كه زيبايي و حقيقت يكي هستند.
لرد بايرون شاعر رومانتيک انگليسي در شعري ميپرسد: آيا كوهسار، امواج و آسمان، بخشي از من و روح من نيستند؟ همان سان كه من بخشي از آنها هستم؟ لوكاچ كوشيد تا اين ديدگاه اسطورهاي را شرح دهد، اما خود در پايان گفت كه هر شكل هنري زمانبند و وابسته مكان است. منش اسطورهاي اثر فقط تا آنجا درست است كه چون حقيقتي تام در خود وجود داشته باشد. اما در ارتباط و تاويل، ما ناگزير از اسطوره دور ميشويم.
سپس لوكاچ به مبحث شكل بازگشت و نوشت: شكل اثر هنري سفري است به سوي هدفي نه هدفي از پيش به دقت مشخص، بلكه هدفي چون حد يك منحني. از اين رو اثر پيش نميرود بلكه ميايستد، و باز ميگردد. راه بازگشت، نسبت اثر با انديشههاي دورانش را نشان ميدهد. در پايان بحث، لوكاچ به نظري اشاره كرد كه در كارهاي بعدي خود او و فرماليستها، نقش مركزي يافت: تمامي آثار بزرگ هنري، ويرانگر سنتهاي پيشين بودند. هنر تلاش براي يافتن هماهنگي است. گاه هنرمند ميپندارد كه هماهنگي را به چنگ آورده است، اما همواره تكامل بعدي هنر نشان داده كه آنچه هنرمند هماهنگي پنداشته بود، جز چندگانگي نبود. چون برداشت از هماهنگي، مثل هر چيز ديگر دگرگون ميشود، پس راهي پيش پاي هنرمند نميماند جز اينكه هماهنگي يا بهتر بگوييم پندار آن را در آثار پيشينيان خود ويران كند.
برای آشنایی بیشتر با فلسفه هنر میتوانید به سایت مدرسه ایده مراجعه و در دوره های فلسفه هنر شرکت نمایید.