تحليل زيبايي شناسي در هنر، از ديدگاه افلاطون، ارسطو و فلوطين، چگونه صورت مي گيرد ؟
اينكه قدما زيبايي شناسي را چگونه تفسير ميكردند و اين مساله دائم و پركشش ، چگونه تا عصر ما كشيده ميشود ، هميشه مبحث هنرپژوهان صاحب سخن بوده است ، دانستن نظريات پيشينيان براي درك امروز ما از زيبايي شناسي ، ضروري به نظر ميرسد تا ما انگاره هاي وجودي خود را بازشناسيم و با پيرامون خويش مطابق سازيم . سوال از اينكه زيبائي چيست ؟ امروزه ديگر مطرح نميشود و تعريف آرماني آن برمي گردد به دوران فيلسوفان باستان و كلاسيك ، تعريف زيبائي مربوط به تاريخ زيبائي شناسي مي شود ، زماني كه امكانش بود تعاريفي قاطع و نهائي ارائه داد و اين نظريات از زمان متفكران باستان تا دوره نظريات كانت و هيدگر در باب زيبايي و در دوره سخنگويان زيبائي شناس نيمه قرن نوزدهم ، قابل پاسخ و و آگاهانه قلمداد مي شد .
افلاطون فقط آثار هنري را زيبا نمي شمرد و آنچه را كه امروزه نيز حاصل كار آدمي ، توليد ، فن و صنعت محسوب ميشد ( تخنه ) مي ناميد و به همين دليل او خيلي ساده درباره تمامي مراحل اجتماعي انسان نظر مي داد و بارها ديدگاه خود را از دريچه سودمندي نيز نگريست ، او ادراك و تعريف زيبائي را چنان معضل كليدي مي دانست كه گشايش تمامي رازها و نكات بسيار در گستره ي آفرينندگي و توليد انساني را از اين راه ممكن مي دانست .
سقراط ميگويد ( زيبا دشوار است ) و همه چيز اعم از يك ظرف متقارن و كاركردي ، ماديان ، دختران جوان ، چنگ ، مجسمه … را زيبا مي دانست اما خود زيبائي نه . او ميگفت هر چيزي ميتواند بخشي از زيبائي را در خود داشته باشد ، بخشي را كه در ذهن به صورت پايگاني متجلي شده است و بدون ضابطه نهايي شكل نمي گيرد ، هنگامي كه ما آنچه را كه مي بينيم به زيباتر و زشت تر مقايسه ميكنيم در واقع با معيار ( زيبائي اصلي ) كاركردشان را بر خود داوري مي كنيم . سقراط تناسب را زيبائي نمي دانست زيرا چه بسا تناسباتي وجود دارند كه زشت مي نمايند ، او مفاهيمي چون تناسب ، تقارن ، توازن و ايجاز را تنها وسائلي ميدانست كه به درك زيبائي كمك ميكنند ، تفسير زيبائي در طول سده ها بر اساس رياضيات ، علم نجوم ، لذت ، سودمندي ، نيكي و تمامي زاييده هاي زيبايي ، تفسير و تاويل شدند اما آنچه كه بيشتر براي ما مطرح ميشود ، خصائص و سرمشق هاي زيبايي شناسي است كه نقد و داوري برآن لازم به خواندن اين تعاريف از بزرگان است .
زيبايي مطلق است ، زيبائي چيزي است در خويشتن و براي خويشتن كه همواره همان مي ماند و هرگز دگرگوني نمي پذيرد و همه چيزهاي زيبا فقط بدان سبب كه بهره اي از او دارند زيبا هستند . سقراط و افلاطون ايده زيبائي را به آن زيبائي اصلي و نهائي در اين جهان مربوط مي دانند كه كشف و شهود آن مراحل و مراتبي را داراست .
ايده
با اختراع ايده كه به نظر نيچه و هايدگر خطاي نخستين و بزرگ افلاطون بود ، حقيقت كه قابل شناخت و موردي محسوس بود ، تبديل شد به چيزي فراحسي ، يعني حقيقت چيزي دانسته شد بارها مهمتر از آنچه حس مي شناسد ، و عقل بدان راه ميبرد . اين سان هنر كه پيش از هر چيز به حس و پديدارهاي محسوس وابسته است ، در قياس با زيبائي طبيعي بي اعتبار مي شود . چرا كه ايده ي زيبايي به زيبايي طبيعي مرتبط مي شود ، سپس از راه بازسازي هنري در اثر هنري جلوه ي مجدد مي يابد . هر چيز طبيعي يا مصنوع جلوه اي ( يا به زبان افلاطون در جمهوري تقليدي ) است از ايده ، و هنر تقليدي است از اين تقليد ، كه به اين ترتيب دوبار از حقيقت دورافتاده است .
پس مطلق زيبائي در جهان وجود ندارد ، نه حس و نه دانسته مي شود . شناخت ما از آن صرفا به نمودها و جلوه هايش وابسته است . يكي از ساده ترين شكل هاي بيان اين نكته را مي توان در مكالمه ي ( فايدون – يكي از مكالمات افلاطون است كه به شرح واپسين لحظات حيات سقراط مي پردازد ) يافت ، آنجا سقراط مي گويد : (( به نظر من چنين مي آيد كه وقتي كه چيزي زيباست ، يگانه علت زيبايي آن ، اين است كه از خود زيبايي چيزي در آن است و به عبارت ديگر از خود زيبايي بهره اي دارد … ))، و مي افزايد كه اطمينان دارد اين پاسخي است مطمئن به پرسش علت زيبائي .
اين سان (( ايده ي زيبائي )) فراتر از تمامي مواردي كه ما زيبايي شان مي خوانيم وجود دارد . همانطور كه ( هيدگر- فيلسوف آلماني قرن بيستم ) در رساله ي ( آيين افلاطون درباره ي حقيقت ) و نيز در كتاب نيچه گفته است ، ميان اختراع ايده و ابداع ايده ي مطلق ، يعني مورد برتر و نامحسوس كه به نيكي ، چون ايده ي نهايي امكان وجود مي دهد ، فاصله اي نيست .
در بسياري از مكالمه هاي افلاطون نيز زيبايي و نيكي باهم مترادفند . به عنوان مثال به مكالمه ي ته تئوس ( يكي از مكالمات افلاطون درباره شناخت است ) دقت كنيد ( زيرا كسي كه سخني به اين زيبائي بگويد هم خوب است و هم زيبا )
به نظر افلاطون ، هنر و آفرينش زيبايي محصول از خود به درشدگي هنرمند در لحظه ي آفرينش هنري است و اين همان نكته براي رومانتيك ها و فيلسوفان سده نوزدهم است كه ( الهام ) ناميده مي شود .
سقراط ميگويد : شاعران به نيروي الهام در حالت جذبه و از خود بيخبري با خداوند شعر ارتباط مي يابند ، و به سان حلقه اي از زنجيري آهنين كه با سنگ مغناطيس برخورد مي كند ، از نيروي آن برخوردار مي شوند ،حلقه هاي ديگر نيز كه مفسران شعر و شنوندگان آن باشند به سهم خود در برخورد با حلقه ي شعر از آن نيرو بهره مي برند ، يعني شاعر از خود اراده اي ندارد ، بلكه در حالت مكاشفه و شهود شعر ميگويد ، نكته اي كه پس از افلاطون بارها از سوي بسياري از شاعران تصديق شده است ، شاعر و مفسر شعر ، از نظر افلاطون در حالت ويژه اي كه مي توان آن را الهام خواند اثر شاعرانه را پديد مي آورند و درك مي كنند .
نبوغ يا ديوانگي
نبوغ همان روندي است كه از ايده هاي نو براي حل مشكلات و روبرو شدن با چالش ها از آن استفاده مي شود ، هرچند هيچگاه افلاطون درباره ي مفهوم نبوغ حرفي نزده است اما شايد بتوان گفت اين همان چيزي است كه همراه با الهام مي آيد . هرگاه آفرينش همچون نتيجه الهام دانسته شود ، در واقع از بخت و اقبالي سخن به ميان آمده كه نصيب همگان نمي شود و فقط جمعي از مردمان از اين اقبال بهره مندند.
از نظر كانت نبوغ عاري از هرگونه مشروعيت و اعتبار شناختي و بصري است كه تنها در حوزه ي حساسيت جاي مي گيرد ، آزادانه عمل مي كند و همراه با ذوق ، هنر ايده آل را توليد مي كند .
يونانيان پيش از افلاطون نيز به الهام شاعرانه باور داشتند و از الاهگاني ياد مي كردند به نام ( موز ) كه ( دختران خاطره ) بودند و سبب پيدائي الهام شاعرانه و هنري مي شدند ، به نام همين موز است كه ايلياد آغاز مي شود . هومر از اين الاهگان مي خواهد كه به او ياري دهند تا بتواند سرود خشم آشيل را بسرايد . افلاطون در ( فايدروس ) اين الهام را شكلي از ديوانگي مي داند و مي نويسد ( نبوغ ، نوع سوم ديوانگي هديه خدايان دانش و هنر است … اگر كسي در راه شاعري گام بنهد بي آنكه از اين ديوانگي بهره اي يافته باشد و گمان كند كه به ياري وزن و قافيه مي تواند شاعر شود ، ديوانگان راستين هم خود وي را نامحرم مي شمارند و هم شعرش را كه حاصل كوشش انسان هوشياري است را به ديده ي تحقير مي نگرند ). حتي ارسطو هم در ( پوئتيك ) از ضرورت نامتعارف بودن در كار شاعر ياد كرده ، كه البته اين تاكيدي است بر عنصر نابخردانه ي هنر كه به راستي كاركرد تازه اي از نيروي عقلاني را آشكار مي كند .
كاتارسيس و تفسير آن در اثر هنری
ارسطو نيز با افلاطون در مورد اهميت توجه به هنر از ديدگاه كاركردي هم نظر بود ، اما در حالي كه افلاطون بيشتر به كاركردهاي اجتماعي هنر مي انديشيد ، ارسطو به كاركردهاي فردي ، دروني و ژرف هنر فكر ميكرد و آنها را با واژه ( كارتاسيس ) يعني پالايش و تطهير مشخص ميكرد ،
چنين به نظر مي رسد كه كارتاسيس نزد ارسطو به اين معنا بود كه هنر روح و جان آدمي را مي پالايد ، از بدي ها پاك ميكند ، و به زبان آشناي متفكران و عارفان ما اسباب تزكيه نفس را فراهم مي آورد . اين ديدگاه ستايشگرانه موجب مي شود كه ارسطو نه از هنر فاسد و تاثيرهاي ويرانگر آن ، بلكه از هنر چون اسباب پيشرفت و سازندگي روح آدمي ياد كند . اشاره اي كه ارسطو در اينجا به پالايش روح توسط هنر ميكند ، ديدگاهي روانشناسانه است ، او در كتاب مشهور خود ( پوئتيك ) تراژدي شفقت و هراس را برمي انگيزد تا سبب پالايش و تطهير انسان از اين عواطف و انفعالات گردد . ارسطو در كتاب خود ميگويد :
امر زيبا ، خواه موجود زنده يي باشد مركب از اجزاء ، ناچار بايد كه بين اجزاء آن نظم و ترتيبي وجود داشته باشد و همچنين بايد حدي و اندازه اي معين داشته باشد ، چون زيبايي و جمال شرطش داشتن اندازه معين و همچنين نظم است .
بسياري از خوانندگان كتاب پوئتيك ارسطو ، به نتيجه اي نادرست از تفسير هنر در نظر ارسطو دست يافتند ، اينان ميگويند ارسطو هنر را محاكات يا تقليد دقيق يا جزء به جزء از طبيعت دانسته است ، ارسطو در آغاز كتاب خود گفته است ، تمامي هنرها در حكم تقليد از طبيعت هستند ، اما در فصل بعدي مي گويد ( كساني كه تقليد و مكاحات ميكنند كارشان توصيف افعال اشخاص است ) كه البته هنرهاي نمايشي را توصيف ميكند و درجايي ديگر شرح ميدهد كه در هنر ميتوان كردار افراد را چه خوب تر يا بدتر از آنچه وجود دارد به نمايش درآورد و آنچه روشن است بحث بر سر اينكه تقليد بايد مطلق و كامل باشد نيست ، تقليد هنري ، لزوما تقليد از امر واقعي نيست ، بلكه استوار است بر برداشت ذهني از واقعيت .
ارسطو ميگويد : آنچه در دنياي واقعي اسباب اكراه و نفرت ما ميشود ، اگر خوب تصوير شود موجب لذت ما ميشود ، همچون جانوري زشت يا جسد مرده اي .
اگر كسي به شاعر و هنرمند ايراد گيرد كه آنچه آورده عاري از حقيقت و خلاف واقع است ، به او پاسخ مي دهيم كه شاعر ، امور و اشياء را بطوريكه بايد چنان باشند تصوير و تقليد كرده است ، نه چنان كه به راستي هستند .
هنر مي تواند بالاتر يا پايين تر از پله ي طبيعت قرار گيرد ، اما به هر رو به نظر ارسطو ، اين ناقد سرسخت ايده ي افلاطوني ، زيبائي آرماني بيرون از زندگي زميني وجود ندارد . از اين رو است كه او چنين با تاكيد از واژه ي تقليد سود جسته است ، او مي خواهد نشان دهد كه در نهايت هنر را بايد نتيجه زندگي زميني شناخت و عنصر ( فراطبيعي آن هم از نگرش فرجام شناسانه ي ما برمي خيزد ، آرمان نيز در نهايت زاده ي اين نگرش است ، و آنچه ما بهتر يا بدتر از كردار خود ارزيابي ميكنيم ، ريشه در زندگي و انديشه هاي ما دارد .
هنر يك نيروي خاص توليدي است كه خرد راهبر آن است
ارسطو ميان ساختن و كردن يا انجام دادن تفاوت ميگذارد و هنر را در حد ساختن جاي مي دهد . هنر موقعيتي است مرتبط با ساختن ، دربردارنده ي مسير راستين خردورزي . ارسطو با صراحت از خردورزي در هنر بحث ميكند و اين پذيرفتني نيست كه او هنر را در حد تقليد صرف ، همسان كند . ارسطو هنر را نتيجه خرد انسان دانسته است ، يعني آنرا به برداشت عقلاني انسان از جهان و واقعيت مرتبط كرده ، به همين دليل نيز از نظر او بايد تقليد هنري را در باز آفريني و بازسازي بخردانه جاي داد و نه رونويسي و نسخه برداري مكانيكي .
هنر ساختن است يعني كنشي است عقلاني و فرجام شناسانه . شايد بتوان در يك كلام گفت كه هنر بنا بر آفرينشي شكل ميگيرد كه هدفي را در بر دارد و اين هدف آينده را در پيش رو دارد و تصور مارا به آينده پيوند ميزند و ذهن مارا به كمال ميرساند ، هنر با ايده ي زيباي افلاطوني نسبتي ندارد .
ارسطو شاعري را فلسفي تر از تاريخنگاري ميداند : (( كار عمده و عمل خاص شاعر اين نيست كه امور را به آن نحو كه ممكن است اتفاق افتاده باشند نقل و روايت كند …در واقع تفاوت بين مورخ و شاعر در اين نيست كه يكي روايت خود را در قالب شعر درآورده است و آن ديگري در قالب نثر ، زيراممكن است كه تاريخ هرودت به رشته نظم درآيد وليكن با اين همه آن كتاب همچنان تاريخ خواهد بود ، خواه نظم باشد و خواه نثر . ليكن تفاوت بين شاعر و مورخ در اين است كه يكي از آنگونه حوادث ميگويد كه در واقع روي داده است و آن ديگر سخنش در باب حوادثي است كه ممكن است روي بدهد .از اينروست كه شعر ، فلسفي تر از تاريخ و هم مقامش بالاتر از آن است ، زيرا شعر بيشتر حكايت از امري كلي ميكند ، در حالي كه تاريخ از امر جزئي حكايت دارد .))
نكته ي مهمي كه از بحث نتيجه گيري مي شود اين است كه شاعر جهان تازه اي را مي آفريند ، او بر اساس تقليد از صفات عالي يا نازل ( صفاتي كه به شكل ظهور مربوط نمي شوند بلكه از موارد ممكن خبر ميدهند ) ، و با طرح رخدادهايي كه احتمال دارد روي دهند ، پا از دايره ي تنگ و بسته ي رخداد بيرون ميگذارد و شعر يا اثر هنري را همچون بيان ( دنياي ممكن ) ميسازد . هنرمند برخلاف تاريخنگار كه زنداني افق رويدادهاي بالفعل است ، از جهاني تازه خبر ميدهد ، دنيايي خود بسنده كه اجزايش از اين جهان موجود ساخته شده ، اما از آن فراتر مي رود .
دنياي متن
تيتوس ليويوس ، تاريخنگار رومي نوشته بود كه ميان توصيف دقيق كنش هايي كه به راستي رخ داده اند با ( جهان قصه هاي شاعرانه ) تفاوت هست . سيسرون خطيب و فيلسوف رومي نيزدر بحث از تنديس هاي فيدياس ( يكي از برجسته ترين پيكرتراشان يونان باستان ) نوشته بود كه هنرمند وقتي پيكر ژوپيتر يا مينروا را مي آفريند ، البته كه نمونه اي واقعي در پيش رو ندارد ، بلكه در ذهن خويش ايده ي زيبائي خارق العاده را حاضر دارد ، و اين ايده در هنر مهمتر است از واقعيت دنياي بيرون .
آن هنگام كه ارسطو مي گويد ( امر محال و ممتنع اگر باوركردني باشد ، البته بهتر از امر ممكن است كه باور كردني نباشد ) ، در واقع به همين دنياي متن اشاره دارد ، و به سان متفكري در عصر ما ، يكي از معضل هاي هنر مدرن را بيان مي كند ، آنگونه كه ارسطو حكم ميراند ، رخدادهاي ناممكن و محال داستانهاي بورخس ( نويسنده و شاعر آرژانتيني معاصر كه شهرتش براي داستانهاي كوتاهي است كه نوشته است ) ، كه در جهان متن آن آثار جاي ميگيرند ، بارها باور كردني تر هستند از رخدادهاي ممكن و قابل قبولي كه چون در يك رمان يا در فيلم سينمائي درست به كار نرفته اند و در دنياي متن جاي نگرفته اند ، از سوي مخاطب پذيرفته نميشوند . و اين بحث ارسطو يكي از نخستين نمونه هاست در بحث از زيبائي شناسي دريافت .
افلاطون شاعران و هنرمندان را به دليل دروغگويي سرزنش ميكرد اما ارسطو نشان مي دهد هنر ، جهان راستين تازه اي را مي آفريند كه در آن نيازي به تقليد كامل و ناب از طبيعت و جهان موجود نيست ، بدين سان ما تمامي خطاهاي تاريخي را آسان ميبخشيم و از ارسطو آموخته ايم كه هنر را برتر از واقعيت بدانيم ، گفته ي ژان لوك گدار كارگردان فقيد ياد آور اين نكته مي شود كه ( واقعيت فيلمي است كه بد ساخته شده است ).
در اينجا ما دوباره به بحث كارتاسيس يا پالايش ميرسيم ، بحثي كه ارسطو نخستين كسي بود كه مارا با اين نمونه ي زيبايي شناسانه روبرو كرد و اهميت دريافت را ارائه داد ، اين بحث ميان پژوهشگران پايان ناپذير جلوه ميكند ، بسياري براين باورند كه مقصود ارسطو از كارتاسيس دگرگوني روحي انسان در نتيجه تاثيرپذيري اوست از هنر . كارتاسيس داراي سه معني مي باشد ، يكي پالايش يا تصفيه ، دومي تطهير و تزكيه و سومي شرح دادن . دو معناي نخست ، آشكارا به دريافت مخاطب از اثر ، و تاثيرپذيري روحي و اخلاقي او مرتبط ميشود ، اما معناي سوم معناي ساختار اثر هنري را دارد .
در معناي سوم مساله ي روش بيان مطرح ميشود كه در خود نكته ي مركزي ادراك مخاطب را پيش مي كشد . بيشتر مفسران كتاب ارسطو براين باورند كه مقصود او از پالايش تاثير ويژه ي روحي و اخلاقي اثر در مخاطب بوده است ، و اگر چنين باشد اين يكي از نمونه هاي نخستين زيبايي شناسي دريافت در فرهنگ فلسفي غرب محسوب مي شود و چنين به نظر ميرسد كه ارسطو در طرح مفهوم پالايش مي خواست به افلاطون پاسخ دهد . افلاطون مي گفت كه هنر و نمايش عواطف و هيجانات را به جان آدمي بيدار مي كنند ، و از اين رو روح را دستخوش آشفتگي و آشوب مي سازند ، برعكس او ارسطو مي گويد كه اگر روح مستعد اين آشوب باشد ، از راه هاي ديگري جز هنر نيز به اين آشفتگي گرفتار خواهد آمد . اما نكته اينجاست كه هنر و نمايش با ايجاد امكان ظهور عوامل اين آشوب ، در واقع روح را آرام مي كنند و جان آدمي را از دشواري ها آزاد ميكنند و مي پالايند . آن شگردها و تمهيدات خردمندانه اي كه در هنر امكان ظهور اين نا آرامي هاي رواني و دروني را در اثر مي دهند ، و بعد امكان آ رامش جان مخاطب را فراهم مي آورند ، بايد موضوع بحث فلسفه هنر قرار گيرند .
مكاشفه زيبايي از نظر فلوطين
فلوطين يا نوافلاطونيان فيلسوف سده سوم ميلادي ، از مريدان افلاطون ، در تكامل نظريات افلاطون و نزديك كردن ارسطو به افلاطون ، در تفسير زيبايي شناسي نقش بسزايي دارا بودند ، در سده هاي ميانه پوئتيك ارسطو ناشناخته بود ، اما مباحث افلاطون از راه هاي بسيار بر فلسفه هنر و زيبايي تاثير گذاشت ، يكي از اين راه ها را نوافلاطونيان گشودند ، امروزه متن كامل كتاب ايشان ( انئادها ) در دسترس است كه مباحث كامل فلسفه را داراست و تاثير ژرفي بر عرفان ايراني – اسلامي نيز داشته است .
رساله ششم انئادها در باب زيبائي شناسي چنين مي گويد ، زيبائي هرچيز تناسب دروني اجزاي آن است ، آن موردي كه كسي را به سوي چيزي جلب مي كند و حضورش سبب وجود زيبايي در آن چيز مي شود تناسب درست اجزاء نسبت به يكديگر و نسبت به كل است ، به اضافه ي رنگ هاي زيبا و همه آن چيزي كه سبب ميشود به چشم ما زيبا بنمايد ، اما فلوطين اين تعريف را نابسنده مي داند ، نخست به اين دليل كه در اين صورت زيبايي منحصر مي شود به موارد مركب و در نتيجه موارد بسيط زيبا خوانده نمي شوند ، در صورتي كه حتي تك آوايي و يا رنگي تك و ساده نيز مي توانند زيبا باشند ، از سوي ديگر آسمان پرستاره اي هم كه در آن ستارگان بدون تناسب باهم جاي گرفته اند هم زيباست و يا اينكه چگونه مي توان در انديشه هاي زيبا به دنبال تناسب گشت ؟
فلوطين با كنار گذاشتن تناسب ،مي پرسد علت زيبايي كدام است ؟ او مي گويد روح يا جان ما ( برحسب طبيعتش به جهان معقول و وجود حقيقي تعلق دارد ، پس هرگاه با چيزي روبرو مي شود كه آشناي اوست شادمان مي شود ، به جنبش در مي آيد و به ارتباط خود با آن آگاه ميشود ، و آنگاه به خود باز مي گردد و ذات خويش و انچه را كه خود دارد به ياد مي آورد ؛
اكنون مساله اين است ميان چيزهاي زيباي محسوس و زيبايي معقول چه شباهتي است ؟
فلوطين مي افزايد : كه زيبايي چيزهاي محسوس ناشي از بهره اي است كه آنها از ايده ي زيبايي گرفته اند و ( جسم زيبا از طريق بهره يابي از نيروي صورت بخشي كه از صور خدايي مي آيد ، وجود پيدا مي كند .) و اين زيبايي محسوس است .
گونه اي ديگر از زيبايي هم وجود دارد كه به ادراك حسي ما در نمي آيد ، يعني با چشم ديده و با گوش شنيده نميشود ، اين زيبايي حقيقي و معنوي و روحاني است ، و از اين نتيجه اي براي فلوطين به دست مي آيد كه : ( زيبايي با روح آدمي همبسته است ، اين زشتي است كه به روح افزوده مي شود و آنرا مي آلايد ، زيبايي همان زندگي راستين روح است و جان آدمي اگر با خود تنها بماند از زشتي ها رهايي ميابد.
فلوطين اين ايراد افلاطون را نيز رد مي كند كه چون هنر از آبژه ها و تقليدهايي از ايده تقليد مي كند ، فرودست است : ( ولي اگر كسي هنر را بدين جهت كه از آفرينش طبيعت تقليد مي كند به ديده ي تحقير بنگرد بايد به او گفت كه طبيعت هم از چيزي ديگر تقليد ميكند ، از اين گذشته هنرها از عين پديده هاي طبيعي تقليد نمي كنند بلكه به سوي صور معقول كه طبيعت از آنها بر مي آيد صعود مي كنند و آثار خود را به تقليد از آنها پديد مي آورند . به علاوه عنرمندان بسيار چيزها را خود مي آفرينند و آنجا كه سرمشق نقصي دارد ، آن نقص رااز ميان برميدارند ، زيرا خود مالك زيباييي هستند .
فيدياس پيكره زئوس را از روي سرمشقي نساخته بلكه آن را به همان صورتي پديد آورده است كه اگر زئوس به جهان ما فرود مي آمد به ديده ما نمايان ميگرديد .
پس از اين بحث درباره زيبايي هنري فلوطين هنرها را رها ميكند و به زيبايي طبيعي مي پردازد و در اين مورد باز به نكته ي زيباي دروني برميگردد تا ثابت كند كه در طبيعت نيز صورت معقول زيبايي وجود دارد اما زيبايي كه در روح است بارها ارجمندتر از آن است . در پايان رساله انئادها فلوطين مي گويد ما وقتي كه متعلق به خويش هستيم زيباييم ولي همين كه گام در هستي بيگانه اي ميگذاريم زشت ميشويم . هنگامي كه خودرا مي شناسيم زيباييم و اگر خود را نشناسيم زشتيم . بنابراين زيبايي در آن بالاست و از آنجا مي آيد.