جنبه هاي مختلف سنت ، چگونه بررسي مي شوند ؟
تاريخ نويسان به درستي ايتاليا را مهد رنسانس مي دانند : شهر فلورانس ، و سپس شهرهاي ونيز و رم در اين نوزايش فرهنگي و هنري اروپا پيشگام بودند . اين اثر از لحاظ تاريخ هنر بر حسب معمول به رنسانس پيشين ( 1420 تا 1500 ) ، رنسانس پيشرفته يا مرحله ي اوج رنسانس ( 1500تا 1520) و رنسانس پسين ( 1530 تا 1600 ) تقسيم مي شود . ( اين مرحله ي آخر را با اصطلاح شيوه گري يا ( منريسم ) نيز ذكر مي كنند كه درست تر به نظر مي آيد .به علاوه ، اغلب يك مرحله ي اوليه تحت عنوان رنسانس آغازين (1300تا 1420) بر مراحل مزبور مي افزايد ؛ و يا از سوي ديگر رنسانس را تا نيمه ي دوم سده ي هجدهم بسط مي دهند تا سابقه و دامنه اش را از لحاظ سبك ها هنري نشان دهند .تا قرني پيش ، رنسانس به منزله ي پديده ي تاريخي خاص ايتاليا در نظر گرفته مي شد و جريان هاي هنري پويايي كه در آن روزگار خارج از ايتاليا برقرار بود به مثابه ي نتيجه ي انتشار تدريجي ايتاليا به حساب مي آمد .امروزه كاملا روشن شده است كه چنين برداشتي صحيح نيست . پديده ي رنسانس بيشك در ايتاليا زودتر از ديگر سرزمين هاي اروپا رخ نمود و نيز در آن جا بود كه رنسانس با درخشش بسيار جلوه كرد ؛ اما ساير نواحي اروپا نيز در بسط و غناي دستاوردهاي آن سهمي مهم داشتند .به طور كلي ، رنسانس يك پديده ي تاريخي اروپايي بود . غالبا در اين نكته اتفاق راي وجود دارد كه عصر رنسانس آنگاه مي آغازد كه انسان اروپايي بر وجود خويشتن هوشيار مي شود و مي خواهد زمانه اش را آگاهانه تبيين كند ، و بدين طريق تمايزي مشخص بين دوران خود و دوران پيشين به وجود آورد .انسان عصر رنسانس بر خلاف انسان قرون وسطايي – از مفهوم تاريخ – دركي روشن تر و واقعي تر دارد ؛ و بر اساس ارزيابي فعاليت هاي بشري – و نه برپايه مفاهيم جزمي كه ( كليسا ) براي او ساخته است – ( گذشته ) را بررسي مي كند .او در بررسي خود به اين نتيجه مي رسد كه : عصر باستان ، روزگار اوج تمدن و فرهنگ بود كه با فروپاشي امپراطوري رم به دست مهاجمان ( وحشي ) پايان يافت و در پي آن ، دوران هزارساله ي ركود فرهنگي بر اروپا سايه گسترد . اما اينك با تجديد حيات هنر ها و علومي كه در عصر باستان رواج و اعتلا داشتند ، دوران تاريكي و كوته انديشي به سر آمده است و طليعه ي عصر جديد روشنايي رخ نموده است .اين طرز نگريستن بر تاريخ و چنين بذل توجهي مشتاقانه به عصر باستان نخست در نيمه ي سده ي چهار دهم توسط پترارك – شاعر و متفكر ايتاليايي مطرح شد .البته او تجديد حيات آثار فلسفي و ادبي عصر باستان و پالايش زبان هاي لاتيني را در نظر داشت ؛ ولي طي دو قرن پس از وي ، انديشه ي تجديد حيات به تمامي عرصه هاي فكري و فرهنگي از جمله در هنرهاي بصري نيز بسط يافت . نخستين كسي كه مفهوم نوزايي هنرها را بيان داشت ، لرنتسو گيبرتي 1378-1455 معمار و هنرمند ايتاليايي بود . پترارك و متفكران و هنرمنداني كه در پي او آمدند ، عموما عقايدي غير كليسايي داشتند و بر خلاف وابستگان به فلسفه ي مَدرسي ( اسكولاستيك ) براي مباحث مربوط به انسان ( در برابر مباحث الهي ) اهميت زياد قائل بودند . اينان مكتبي را در تفكر اروپايي پديد آوردند كه ( اصالت انسان ) يا انسانگرايي ( اومانيسم ) نام گرفته است .فلسفه نامگرايی تحت لوای رنسانس
رنسانس به سبب برخورد منفي متفكران سده ي پانزدهم با فرهنگ سده هاي ميانه – همچون يك عصر به كلي مغاير و جدا از قرون وسطي – و نه در ادامه آن – وانمود شد . اما در حقيقت ، آنچه را كه رنسانس در عرصه هاي انديشه و هنر و ادبيات به دست آورد ، بر زمينه هايي استوار بود كه از اواخر سده هاي ميانه فراهم شده بود .در اين مورد ، بحث درباره ي طبيعتگرايي حائز اهميت است . بي شك بينش طبيعتگرايانه و علمي وحصول رنسانس است ، ولي نبايد از نظر دور داشت كه فلسفه ي ( نامگرايي – نوميناليسم ) زمينه ساز چنين بينشي بوده است .فيلسوفاني كه از سده ي يازدهم تا چهاردهم مي كوشند امكان معرفت در طبيعت را اثبات كنند ، الهامبخش متفكران عصر رنسانس هستند . فلسفه ي نامگرايي ، طبيعت را در اجزاء مشخص و خاص به رسميت مي شناسد و براي هر چيز خاص سهمي در كلِ هستي قائل مي شود و بر اين حكم مي كند كه مفاهيم جهاني از نام هاي اشياء منفرد تشكيل يافته اند .مطالعه بیشتر ⇐ رومانتیک گرایی