شوپنهاور

30 آبان شوپنهاور

شوپنهاور عرصه هنر و زيبايی شناسی را چگونه از اين جهان جداگانه بررسی می كند؟

جهاني موجود است كه زندگي من در آن است ، آن را مي شناسم يا تلاش ميكنم بشناسمش ، چيزهاي اين جهان را ، از راه قرار دادنشان در موقعيت زماني و مكاني خاص ، و يا از راه هاي حضور ايشان در نسبت هاي علت و معمولي مي شناسم ، اما از كجا بايد بدانم كه درست شناخته ام ؟ زيرا اين جهاني كه خود را برمن آشكار مي كند و جهان پديدارها نام دارد همواره راه شناخت بر خود را بر من تحميل مي كند . از كجا بدانم كه راه ديگري وجود ندارد ؟ چگونه بپذيرم كه راه شناخت من درست ترين و يگانه راه ممكن است؟ آنگاه كه جهان را با راه هاي در پيش رو نمي توانم بشناسم و راهي پيش رويم نمي گذارد ، چگون آن را بر خود روشن سازم و راه شناخت آنرا بيابم ؟

كانت مي گويد : چيزهاي اين دنياي ناشناختني ( چيزهاي در خود ) نام دارد و به شكل قاطع عنوان كرد كه تنها چيزي كه درباره شان مي دانيم اين است كه ناشناختني هستند ، اما هگل اين منطق كانت را نپذيرفت و و آگنوستي سيسم كانتي را رد كرد و گفت اگر من تنها همين نكته را بدانم كه چيزي قابل شناخت در اين دنيا وجود ندارد كه قابل شناخت باشد ، پس بخشي از آن را شناخته ام و راهي است به اصل شناخت ، پس بدين سان به طور منطقي از دايره ي نادانسته هايم كم مي شود و گستره ي دانايي ام وسيع تر مي گردد . ويژگي جهان دگرگوني است كه در خود دارد و درمي يابم كه وضعيت پايدار وجود ندارد .

اين دنياي پديدار شده دائما در حاي ديگرگوني و تكامل است و مرا به سوي مطلق هدايت مي كند و تمام جاهاي ناشناخته را به كشف و دسترسي مي رساند . آرتور شوپنهاور ، فيلسوف برجسته آلماني 1788-1860 ، اين ديدگاه فلسفي هگل را جدي نمي گيرد و بي اعتنا به اين بحث ، به فلسفه كانت برمي گردد . شوپنهاور مي گويد از منطق آن دنياي ديگر (جهان نومن هاي كانتي) وجود دارد ، دراينجا قبل از ديدگاه شوپنهاور ، نومن كانتي را بازمي شناسيم .

نومن كانتی چگونه به ديدگاه شوپنهاور راه يافته است ؟

نومن يا نومنون به معناي ناپايدار ، در علم متافيزيك ، شيء يا رويدادي نام دارد كه از حس يا ادراك انسان مستقل عمل مي كند ، اين واژه در قطب ديگر فنومن قرار دارد و به چيز هاي اشاره ميكند كه ابژه حواس هستند و درك مي شوند ، فلسفه جديد به امكان شناخت جدا از حواس انساني شك دارد ، ايمانوئل كانت مي گويد كه امكان اينكه عالم نومن وجود داشته باشد هست اما با به هيچ عنوان با حواس انساني درك و شناخته نمي شوند . اين ماهيت بحث برانگيز كه كانت از آن سخن مي گويد قابل شناخت نيست معمولا با ( شيء في نفسه ) ارتباط مي گيرد .

 

شوپنهاور ، نومن هاي كانتي را پذيرفته بود اما آن را بي ارتباط با اين جهان كه ما در آنيم نمي دانست . آن دنيا در حكم حقيقت نهاني و باطني اين دنياست و نه چيزي بيشتر و ديگر . آن دنيا خاموش و نا روشن است و تلاش براي شناسايي آن با منطق اين دنيا عبث است .

اين حكم كه به راستي به حرف ويگنشتاين ( فيلسوف تاثيرگذار اتريشي 1889-195 ) بسيار نزديك است كه گفته است ( به راستي امر فراناگفتني وجود دارد ، اين امر خود را نشان مي دهد ، اين همان امر رازورزانه است ) و مي افزايد كه در اين مورد بايد خاموش ماند .

شوپنهاور مي گويد كه ما تقريبا همه چيز اين جهان را از طريق احساس و جاي دادن آن در نسبت هاي علت و معلول مي شناسيم ، اما چيزي كه احساسش و ادراكش از از راه حس ديگري ممكن است خود بدن ماست . ما بدنمان را از طريق حس دروني ، مستقيم و شهودي مي شناسيم و سرچشمه انگيزه ها ، كردار ها و افكارمان كه پيچيدگي دارند برما معلوم نيست . فيلسوف اين سرچشمه را خواست ناميده است و همين خواست به ما امر مي كند كه ميل به شناخت انگيزه هايمان را در خود سركوب نمائيم . اين نكته ها كه شوپنهاور از آن سخن مي گويد ، وامدار سخن هاي انديشكرانه فيلسوف و روانكاو برجسته زيگموند فرويد است ، اما ما دنياي شوپنهار را ادامه مي دهيم و باقي بودن در دنياي او به شهامتي بي نهايت نياز داريم .

تنها در هنر و زيبايی است كه به لحظه آزادی نائل می شويم

واژه خواست يا اراده ، نيروي برانگيزاننده ي حركت است . نيروي خواست در روان آدمي با همان قدرتي كار مي كند كه در به حركت در آوردن كهكشانها ، به كار مي افتد ، اما اين نيرو هراس آور و سركوب كننده است و در نهايت به ويرانگري مي انجامد . ريشه و بنياد تمامي مصائب و فجايع دنيا در همين خواست است ، زيرا آدمي بنده خواست است و براي گريز از آن بايد به دل كندن و جدائي از اين دنيا روي آورد . به همين دليل شوپنهاور به عرفان بودايي كه در روزگار او به تازگي كشف شده بود ، وابستگي دارد . اين نخواستن دنيا راه حلي است كه در دراز مدت به وجود مي آيد ، اما راه حل كوتاه تر همان آفرينش زيبايي و هنر است .

قبل از شرح اين ديدگاه شوپنهاور ، دليل ديگر او را درباره پس زدن اين دنيا را ياد مي كنيم : دنياي ما جلوه اي است از آن دنياي پنهان كه منطق اين جهان است ، اما او در كتاب اصلي خود ( جهان همچون خواست و بيانگري ) مي گويد اين دنيا آشكارا دنياي بدي است ، جهان وحشيگري و درندگي است ، سرشار از فرياد و شيون ضعيفاني است كه در حال دريده شدن هستند و نعره ي قويان شنيده مي شود و اين مدام در هر لحظه از زندگي طبيعي جهان و زندگي اجتماعي ما رخ مي دهد . خواست ، اين انگيزه نهايي و اصلي ، راهي جز شقاوت و خشونت ، كشتن و شكنجه باقي نمي گذارد . اگر اين جلوه ي دنياي پنهان باشد ، پس خود آن دنيا چه خواهد بود ؟

در فيلم  (پول اثر روبر برسون ) ، اين دنياي كاملا پست به نمايش در آمده است كه بيرحمانه ادامه مي دهد به خوبي نتيجه خواست مشخص است ، دنياي بدي كه بايد آنرا پس زد و در اين روزگار بي حرمتي دنيا و بي اعتباري هنر را نشان مي دهد .

از نظر شوپنهاور ، هنر نه خواست است و نه بيانگري . او در كتاب خود مي گويد : ما  جهان نهايي و پنهان را از طريق نمايش و بيان آن مي شناسيم ، همانطور كه متعلق هاي ادراك حسي مان براي ما نمايان و بيان مي شوند . بيانگري گسترده اي وسيع را در بر مي گيرد از تصويرها و انگاره هاي ذهني تا ( ايده ها ) . دنياي ما بيان دنياي پنهان است و اثباتي بر بد بودن آن . هنر نه خواست است ونه بيانگري ، و به اين اعتبار از جهان به دور است . من چيز هاي اين جهان را مي خواهم ، يعني با آنها از رهگذر خواست ( انرژي ، فعل ، كنش ) رابطه ميابم و نه از راهي ديگر . هر چيز بياني است از اين خواست نهاني من . در مورد همه چيز وضع چنين است ، مگر در يك مورد ، يك جاست كه من از شر خواست ، بهره جويي ، سودطلبي ، حقارت ، زور ، درندگي و كشتار ، خلاص هستم و آن قلمرو هنر و زيبائي است . لحظه زيبا شناسانه لحظه ي آزادي من است از خواست ، لحظه اي كه بيان تمايل من به اين دنيا نيست . لحظه ي آزادي .

آيا هنر همان تمايل خواست است؟ اگر نيست پس محصول چيست؟

شوپنهاور در كتاب سوم خود جهان همچون خواست و بيانگري ، از دنياي ايده ها و هنر و زيبايي آفريني سخن مي گويد . هنر ، وقتي بيان عاطفه ها ، هيجانات و واكنش هاي رواني و باطني ما نباشد ، ارتباطي به خواست هم نخواهد داشت . در اثبات اين حرف و دوري هنر از بيانگري ، شوپنهاور به همان حرف هگل كه اورا نمي پسنديد ، رسيد . باز دوباره شوپنهاور همچون هگل به سخن كانت اعتراف كرد كه زيبايي از هر سود و بهره جداست و اگر چيزي به هر شكلي موردي براي استفاده اي داشته باشد ، بحث از زيبايي و هنر درباره اش بي معنيست . از همان جا كه اثر هنري از هر سودمندي رها يافته است ، پس از هر وابستگي به خواست نيز رهانيده شده است و در اين مورد باشكوه است كه خواست عقب نشيني مي كند .

 

اما هنر كه زاييده خواست نيست ، پس از كجا منشا مي شود و از كدام سرچشمه مي آيد ؟ شوپنهاور مي گويد كه هنر ، كاركرد نبوغ است و نبوغ را با خواست ، سروسري نيست . . هنرمند نابغه مي تواند در هر مورد خاص و جزئي ، موردي كلي و همگاني را مشاهده كند و دانائي از دانش در ارتباط با خواست فراتر مي رود . شوپنهاور مهمل هايي در ارتباط با ضد زن بودن نيز مطرح كرده است كه نبوغ با مردان سروكار دارد و گاهي استعداد در زنان وجود دارد ! يا هنرمند نابغه داراي استعداد رياضي نيست !

شوپنهاور در نظريه اي كه در ارتباط با جنون مطرح مي كند ، ديوانه را داراي رشته خاطرات از هم گسيخته مي داند كه كه توانايي ارتباط با حافظه را ندارد و نسبت رخدادهاي ديروز و امروز را نمي شناسد .

شوپنهاور مي گويد، كه هنرمند تنها يك هدف اصلي دارد و آن، جداكردن ايده از واقعيت و طبيعت است.

ايده و واقعيت در يك بستر همبسته زندگي مي كنند كه آن خواست نام دارد ، و تنها از نقصان و هر كمبودي كه از رنج زاييده مي شود ، بر مي خيزد ، بدين سان خواست ، پايان ناپذير است ، هرگاه خواست ارضاء شود ، خواستني سر بر مي آورد . هنرمند همواره مي كوشد تا به اعماق خواست هدايت نشود و دائما در حال رهايي است . هنر از درد و رنج نيز آزاد است و از عدم تحقق و برآورده نشدن ايده به شكل دلخواه باكي ندارد و ادامه ميدهد .

شوپنهاور در كتاب در قطعه 38 كتاب ( ستايش طبيعت بيجان ) از نقاشان هلندي ياد مي كند ، آنان از بي اهميت ترين چيزهاي زندگي هر روزه جاوادنگي مي آفريدند و روزگار خود را ثبت و ضبط مي كردند.

اگر قرار است چيزي را زيبا بخوانيم ، بايد آن چيز از هر سود و منفعتي عاري باشد و مهمتر آنكه ايده در آن قابل تشخيص باشد . هنر مند همواره ايده را به صورت پيشاتجربي و نا آگاهانه ميابد ، اما مخاطب آنرا آگاهانه مي كاود و تا حدودي به آن واقف است .

ايده در واقعيت معناي نهايي ابژه است ، هستي باطني آني نام دارد كه مرا به سوي خود بكشاند و آن چيز از موقعيت زماني و مكاني خود ، پيش تر مي رود و فراگيرنده مي شود .

از نظر افلاطون هنرمند دوبار از ايده دور مي شود و شوپنهاور هنرمند را تنها شناسنده ي ايده مي داند ، به گمان او البته همه چيز بيانگر ايده ها هستند ، اما هر چيزي ما را به تعمق به آن ، و رهانيده شده از منفعت نمي كشاند . انسان براي هنر در حكم يك چالش است . آدمي آنگاه كه در هنر وارد مي شود ، روح و رفتارش در شعر و كالبدش در هنرهاي تجسمي كه دشوارترين است ، سامان مي گيرد .

شوپنهاور، هنرها را چگونه دسته بندي مي كند؟

از ديدگاه شوپنهاور ، هنر بر آن تقسيم بندي استوار است كه ميزانش بر خودآشكارگي ايده در ابژه است . شوپنهاور كه بسيار بدگويي ها درباره سخنان هگل و شلينگ به زبان آورده بود ، در آخر همچون ايشان به پايگان هنرها باور ميابد و ضابطه و معيار را تنها براي ايده ممكن ميابد .

شوپنهاور در قطعه 43 ، معماري را نزديك ترين هنر به خواست ميداند و آن را جدامانده از ايده مي داند ، صفات بارز معماري را با آن قياس مي كند ، سختي ، استواري و همبستگي سنگ از شاخصه هاي خواست نيز محسوب مي شود .از نظر او دشواري كه در معماري و تضاد ميان نيروي گرانش و استحكام كه هيچ معماري از آن گريزي ندارد ، با خواست ، برابري مي كند .شوپنهاور در مرتبه بالاتر از معماري ، هنر باغباني و گل آرايي را در مرتبه اي بالاتر قرار مي دهد ، زيرا وابستگي به طبيعت ، با وجود دشواري ها ، زاينده لطافت است . شنيدن اين سخن ، نامتعارف و شگفت آور جلوه مي كند ، اما بايد يادآور شد كه در آن روزگار ( گلشن آرايي ) از هنرهاي زيبا دانسته مي شد ولي اين هنر در نظر شلينگ و هگل ، جايگاهي نداشت .

بعد اين دو هنر ، شوپنهاور هر هنر را براساس دوري از ايده و نزديك به خواست رتبه بندي ميكند ، پيكره سازي ، نقاشي ، شعر و درام نويسي ، و موسيقي . دو هنري كه كامل است ، تراژدي و موسيقي است و روح تراژدي به موسيقي كه والاترين آن هاست نزديكي دارد .

اين سخن درباب موسيقي همان نكته اي است كه نيچه نقطه آغاز كار خود را آنجا ميابد و سخت دلبسته و شيفته شوپنهاور مي گردد . شوپنهاور در قطعه 52 از عشق به موسيقي سخن مي گويد و آن را هنري مي داند كه در آن آواي ژرفا به گوش مي رسد كه خبر از دنياي پنهان مي آورد . در موسيقي مفاهيمي عنوان مي شود كه با هيچ مفاهيم ديگر قابل شناخت نيست ، دستيابي به ( فلسفه ناب ) تنها با شناخت مفاهيم موسيقي است كه تا كنون ناشناخته مانده است .

والايی از نظر شوپنهاور در چه متجلی می شود؟

در آخر اين بحث و انديشه هاي فلسفي شوپنهاور ، در باب هنر ، تمايز زيبايي و والايي از نظر او را كه در قطعه هاي 39 و 40 كتابش ، آمده است را به ميان مي آوريم كه مانند كانت از والايي و رويارويي انسان با بي نهايت سخن مي گويد كه در والايي بر خلاف زيبايي خواست از ميان نمي رود بلكه به اشكال مختلف باقي مي ماند و اين نظريه در نكات كانت هم ديده مي شود .

كانت والايي را رياضي خوانده است و والايي را با خواست مطرح مي كند . كانت و شوپنهاور احساس آدمي را در زيبايي داراي عظمتي مي دانند كه هر چيز در آن كوچك مي نمايد اما در والايي ، خواست پيروزمند است ، زيرا در در اين جا نامحدودي موجود است كه محدود به نظر مي رسد .

شوپنهاور در موردي ديگر والايي اخلاقي را پيش مي كشد و انساني را مثال مي زند كه با وجود تمامي بدبختي هاي جدا نشدني كه در اين جهان موجود است ، مقتدر باقي مي ماند . والايي از نظر كانت بيرون از انسان بود اما در سخن شوپنهاور از صفات انساني مطرح مي شود و اخلاقي ميشود . كانت ( مورد والا ) را ابژه مي داند و شوپنهاور سوژه.  

ورود | ثبت نام
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد