هنر چگونه بيانگري مي كند؟

04 آبان هنر چگونه بيانگري مي كند؟

در تحولاتي كه قرن نوزدهم بر عالم هنر داشت ، اهميت شكلگيري فضاي سوبژكتيو ( ذهنيت گرايي ) بر دنياي آبژكتيو ( عينيت گرايي ) فزوني يافت ، و يك قطب ناشناخته ، كه در درونيات اعتلا مي يافت و تا كنون به آن پرداخته نشده بود ، همچون بيرقي مكفي در مسير متعالي ، مشغله هنر مدرن را به دوش كشيد ، گستره اين تغيير ، هنرمندان را از دنياي بيروني به جهان دروني پناه داد و دغدغه آنان را در بازتاب ذهنيات و لايه هاي دروني در ارتباط با عينيات رهنمون شد . ديگر تجربه هاي ذهني هنرمندان داراي ارزشي والاتر در ميان عموم ، پيدا كرده بود و هر هنرمند يك رويكرد را مي آفريد كه در قالب متعهد بودن به زمان و مكان خويش ، رقم مي خورد .

 با فكر كردن به مكان و زماني كه هنرمند آثار خود را مي آفريد ، نوعي استدلال از زيبايي شناسي در هنر پديد آمد كه چهارچوب و محتواي هنرمنداني را نمايش ميداد كه در دوره رومانتيك ها , توجه هنر را به هسته درونگرايي و احساسات خود جوش ، براي نخستين بار اعلام كرده بودند و اين فراخواني جلوه هايي مدرن تري از خود نشان مي داد.

پرسش از اينكه هنر چگونه بيانگرمي شود ، همچون عبارت – زيبايي چيست – پيشينه اي دور و دراز دارد و پاسخي سر راست و قاطع به آن داده نشده است . اما براي اشراف به اين مقوله و نظريه مهم در زيباييشناسي ، خواندن و دانستن نقش و جايگاه هنر در نظر فيلسوفان و صاحب نظران ، قابل توجه است .

بررسی ديدگاه هگل در زيبايی شناسی و بيانگری هنر

فريدريش هگل ( 1770-1831 ) فيلسوف بزرگ آلماني ، انقلابي عظيم در فلسفه به پا كرد و برمردمان پس از خود موثر واقع شد ، او ايده آل گرايي مطلق را در نظريه خود داشت و در درسگفتارهايي كه از او باقي مانده ، روشي براي دستيابي به كشف حقايق ابداع و مطرح كرد كه ( ديالكتيك ) نام گرفت ، ديالكتيك مشتق از كلمه يوناني به معناي گفتار و دليل است ، كه در مفهوم ، معناي گفتگو و جدل را مي دهد .

هگل

هگل تناقض و تضاد را ، اساس تمامي فعاليت هاي موجودات مي داند كه بدون آن سكون و انفعال بر دنيا حاكم مي شد . از نگاه هگل ديالكتيك سازش ها ، براي تناقضات و اضداد ، در گرو اشيا ، ذهن و طبيعت شكل مي گيرد . اين تغيير و سازش مدام كه در جاي جاي جهان و در لحظه لحظه هستي جريان دارد مدرنيته و مطرح شدن دنياهاي جديد را در بستر خود دارد و همچون نظريه هگل كه مبتني بر نظريه هراكليتوس مي باشد اين پيام را دارد :

دراين جهان از بودن خبری نيست و هرچه هست در حال شدن است

هگل بين سال هاي 1827 تا 1830 در دانشگاه برلين تدريس ميكرد و متني هزار صفحه اي كه از درسگفتارهاي او باقي مانده و توسط شاگردانش جمع آوري شده است ، زيبايي شناسي او در مورد دين ، تاريخ فلسفه و فلسفه تاريخ را فراهم كرده است ، در نخستين پيشگفتار ، زيبايي شناسي و استتيك را نا دقيق مي داند و فلسفه هنرهاي زيبا را براي عنوان بحث خود دقيق تر مي داند ، او بحث خود را از تمايز زيبايي هنري با زيبايي طبيعي آغاز مي كند و اين چنين استدلال مي كند كه زيبايي هنري زاده ي روح سوبژكتيو است و به همين دليل نيز از زيبايي طبيعي برتر است ، هگل زيبايي طبيعي را زاده روح ابژكتيو ميداند و در مقايسه با زيبايي هنري اهميت كمتري به آن قائل مي شود ، او سفر يا اديسه روح به سوي مطلق را با عنصر مهم ذهنيت ممكن مي داند و آن را بازتاب مهم ايده مي داند .

ايده به نظر هگل از روح مطلق خبر مي دهد كه گاه از آن با تك واژه ( ژست ) نام برده است . روح يا مطلق يا حقيقتي كه از دنياي روحاني زاده مي شود گاه در پيكر مفاهيم دانسته مي شود (فلسفه) و گاه در پيكر شهودي كه هنگام به بيان آمدنش از مفاهيم نيز سود مي جويد (دين) ، و گاه از راه شهودي كه زاده ي ادراك حسي است (هنر).

ضرورت مفهوم زيبايي كه هنرمند از سازندگان آن است جز اين نيست كه آبژه ي آن موردي محسوس باشد . در اينجا نكته اي مهم مطرح مي شود كه هنر همچون مورد زيبا هنگام بيان شدن باز به مفاهيم كاري ندارد بلكه ادراكش اساسا شهودي است و به هر روي كه بنگريم اين اصل به ميان مي آيد كه فلسفه ، هنر و دين سه لحظه از جلوه ي مطلق هستند . هنر به عنوان يكي از اين سه لحظه با زيبايي همبستگي دارد و هيچ چيز تلقي نمي شود جز جلوه يا تحقق ايده يا مطلق .

امانوئل كانت نيز زيبايي را هم در طبيعت مي ديد و هم در هنر. شلينگ نيز اينگونه مي پنداشت و طبيعت را نيز چون هنر ملهم از ايده يا روح مي دانست و همچون هگل زيبايي طبيعي را پايين تر از زيبايي هنر جاي مي داد زيرا هنر ذهن و طبيعت را يكسان مي دانست و آن را يكي كننده يكديگر قلمداد مي كرد ، كه قرار است به هم برسند، براي اين يكي كنندگي ، آگاهي را كليد آن مي دانست كه شناخت مطلق كه از طبيعت باز شناخته مي شود انسان را به يكي از زاده هاي خود پناه مي دهد و اورا به ادراك مطلق سوق مي دهد.

هگل زيبايي را شكل ظهور ايده مي داند ، روح ، در جريان سفر خود به سوي مطلق ، از ناآگاهي به دانش كامل ، و خودآگاهي مطلق مي رسد و در همين گذر از پله اي به نام آگاهي مي گذرد ، آگاهي اي كه به ( احساس درك شده ي دنياي بيرون ) وابسته است و اين پله ي هنر است كه سرانجام نيز در روح مطلق جاي مي گيرد.

چگونه به ( روح مطلق ) دست بيابيم؟

روح مطلق در بالاترين مرحله ي خودآگاهي ، داراي سه همبسته ( هنر – دين و فلسفه ) است و چون همگي در مطلق جاي دارند بنابراين همبسته اند ؛ اين سه همبسته از ديدگاه روند و حركت با يكديگر فرق هايي دارند كه در اين قلمرو مي توانيم اعتبار روح سوبژكتيو را همچون پيشتر دريابيم و نكته مهم را كه بر سر رويكرد روح توسط ايده هايي كه از داده هاي طبيعت او را بر ميخيزانند ، متوجه شويم  .

هگل در شاهكار خود به نام پديدارشناسي روح ، فلسفه اديسه روح را شرح مي دهد و از ساده ترين رويكرد به والاترين جايگاه ، كه روح مطلق است مي رساند . اين حركت به سوي آزادگي مطلق ، داراي اصل و قانوني است كه از ذهن يا آگاهي روح سوبژكتيو به موقعيت عيني و روح آبژكتيو ، تشكيل و پديده ساز مي شود .

هنر نتيجه ي كار ذهني هنرمند است و اين فرايند را دارد كه هنرمند در زمان آفرينش هنري به طور كامل بدان آگاه نيست و نمي داند كه چه ميكند ، ذهن او همچون طبيعت كه سازنده آن نيست وارد عمل شده است و اعتبار هنر او نه به واسطه ي توليد ناآگاهانه هنرمند ، بلكه نتيجه كاركرد ناخودآگاه ذهن اوست و خودش كاملا از آن آگاه ، نيست و بر آن كاملا مسلط ، نمي باشد .

هنرمند از راز احساسات خود بيخبر است و نميشود گفت كه هنرش بيانگر تمامي عواطف اوست ، اگر اين نكته را پذيرا باشيم ميتوانيم در يابيم كه هنرمند هيجان هاي خود را تحت نيروي الهام و فرايند ايده در هنرش مي آفريند و براي بيانگري مطلق روحش ، از آگاهي فراتر مي رود ، اين بيانگري از روح ، به تعبير مشهور هگل ( روح دوران ) ناميده مي شود .

چرا اثر هنری همواره باری از ابهام را در خود داراست؟

وقتي ميگوييم هنر بيانگر روح دوران است ، براي واژه ي بيانگري بايد با احتياط و تامل بيشتري وارد سخن شويم ، از نظر هگل ، هنر اساسا نابيانگر است و هرچند كه اعتبار و ارزندگي هنر بر سايه ي ذهنيت و وجود هنرمند شكل ميگيرد ، اما هنرمند از اين وجهه آگاه نيست و برآن واقف نمي باشد ، زيرا برايش آشكار نيست . اين نكته مهم در دانشنامه علوم فلسفي كه مشهور به فلسفه روح هگل است بيان شده كه ( الهام هنرمند ) نيرويي است كه هنرمند از آن بيخبر و در واقع با آن بيگانه است و هنر و شكل گيري اثر هنري استوار است به اين بيخبري هنرمند از نيروي الهامش و درست به همين علت بيان هنري ( بيان مبهم ) ، اثر هنري همواره فاقد صراحت معنايي و آشكارشدگي است.

هنگامي كه ما در برابر يك امر توصيفي قرار مي گيريم مي توانيم اصطلاحاتي را كه با قوه خبري دريافته ايم را به كار بنديم ، به آن بينديشيم و زواياي آن را در ذهن خود تاريك و روشن سازيم ، در اين گذر ذهني ما روشي را در خود به كار ميگيريم كه با دقت و جستجوگري ، به شيوه برخورد و رويارويي ، مدد رسان ميشود و ما را به قطعيتي مي رساند ؛ اما هنرمند نمي تواند چنين روشي را براي زبان هنر در پيش بگيرد ، ابزار كار هنرمند نادقيق است و او هر گاه بخواهد آنها را دقيقتر بررسي كند تنها به بديل ها و مستعارات ممكن و محتمل خواهد رسيد و نه به دقت معناشناسانه .

چارلز تيلور ، فيلسوف تاريخي اجتماعي متولد 1931 در كانادا ، كه از شارحان برجسته فلسفه هگل به شمار مي آيد ، نظر هگل را اينگونه منبسط مي كند : ما در هنر به بينشي از چيزها ميرسيم كه به حد افراط ناانديشيده است ، و قادر نيست كه از كاركرد عوامل و عناصري كه خود آفريده است ، باخبر شود . هنرمند از ضروريتي پيروي مي كند كه خود توانائي دگرگون كردنش را ندارد و درست در همينجا هگل از الهامي كه با هنرمند بيگانه است حرف ميزند… و اين همان تفسير در نگاه افلاطون است كه در مكالمه ايون از آن ياد كرده است ، هنرمند در هنگام آفرينش به يك از خود به درشدگي ميرسد و از آن بيخبر است .

چارلز تیلور

اين از خود بيرون آمدن در نگاه هگل به سان نظريه هم روزگاران او ، رومانتيست هاي آلماني ، با مفهوم نبوغ سروكار دارد ، هنر به نبوغ هنرمند وابسته است اما نبوغ از هنرمند فراتر مي رود و نسبت به او همانقدر ناشناس است كه نسبت به هركس ديگر. همين الهام هنرمندانه اثر هنري را ارزشمند مي كند اما هنرمند را پشت سر گذاشته و از او دور مي شود و همين دورشدن ، نا آشكارگي و ناشناختگي ، ابهام هنري را مي آفريند كه به گفته ي هگل در حكم تعريف اثر هنري است و از هر توليد ديگر آدمي ، وجه تمايز بيشتري مي يابد .

هنر، بدون شك ، همچون دين و فلسفه ، ارزش هاي شناخت و جنبه هاي عقلاني دارد و براي ماهيت نسبت آدمي با طبيعت و ديگران ، روشنگري مي كند ، اما همه اين ها به (شهود) وابسته هستند ، اما برخلاف اين ، دين داراي (بيانگري) مي باشد و اين هم بر خلاف فلسفه است كه با (مفاهيم) سر و كار دارد . اين ها همه تفاوت هاي اين سه گانه همبسته مطلق در نظر هگل مي باشد .

هنرمند، ابزاری برای الهام هنری است

هگل در بحث مقدماتي خود در كتاب درسگفتار هايي درباره ي زيبايي شناسي ، پس از جستار مشهور خويش درباره ي ( ايده ي زيبا ) ، موقعيت هنرمند را در زمان آفرينش هنري ، به سه بخش مجزا تقسيم كرده است .

اولي مربوط به مفاهيم خيالپردازانه هنرمند و نبوغ و الهام او مختص مي شود ، دومي به شكلگيري يا به گفته هگل ابژكتيو شدن بيان هنري ارتباط دارد و سومي شيوه ي بيان و اصالت بيان هنرمند را پيش مي كشد .

در انديشه هگل به هنر ، (شهود) نكته ي مهمي است زيرا اثر هنري به نيروي اسرارآميز آفرينندگي و نبوغ متصل است ، اثر هنري به غير از ديگر موجودات عالم ، نشانگر سازه ي آدمي است و بازشناختني مي باشد اما وسعت شناخت آن بسيار محدود به نظر مي آيد ، در مركز اين دامنه محدود ، روح سوبژكتيو قرار دارد كه از گستره ي خود آگاهي بيرون گشته است .

يكي از ويژگي هاي هنر ، نداشتن تعريف دقيق براي پيام خود است ، از نگاه هگل ، اگر اثري بخواهد صرفا همان چيزي را بيان كند كه قبلا در انديشه و نقد وجود داشته ، هيچ ارزش هنري اي ندارد و اين همان نتيجه مهمي است كه هگل مي گويد ، در هنر ساختن و آفريدن مهم است و نه بيان چيزي كه پيش تر وجود داشته است.

براي هنر اساسي ترين و بنيادي ترين چيز ، فقدان تعريف دقيق و انديشيده شده است كه به معناي ناروشني و ابهام معنايي مي باشد ، زيرا در واقع هنر ، شيوه اي از آگاه شدن است كه در يك ماده در دنياي بيرون ، پديدار مي شود و گريزان از توصيف براي مفهومات است .

شهود و پيدائی در نگاه هگل چگونه است؟

از نظر هگل ، هنر در لحظه آفرينش و پيدائي و يا در لحظه رويارويي با ادراك و دريافت مخاطب ، مَنشي از شهود را دارا مي باشد ، از سوي ديگر هنر همچون هر توليد انساني ، جنبه اي از خردورزي متعارف و معمولي آدمي را در بر دارد ، عنصري انديشگونه كه در خود نياز آدمي به آزادي را همراه دارد و اين يادآور همان آدمي است كه آزاد دانسته شده چون انديشيده است و در بحث پديدارشناسي روح جايگاه مهمي را دارد . اهميت زيبايي شناسي هگل ، همين كشف گفتار و دليل دروني ( ديالكتيك ) در هنر است ، هنر همان شهودي است بدون ميانجي و همان توليدي است فكر شده . در هنر چيزي وجود دارد كه در آغاز ، همان نياز هميشگي ما به آزادي است ، اما از اين فراتر مي رود ، هنر شكل ديگري از انديشيدن است ، شكلي كه ضرورت خود را به دنبال دارد و فراتر از خردورزي متعارف و متداول پيش مي رود . معنوي بودن در هنر ، از وحدت عين و ذهن ، جاري مي شود و رو به والايي مي گذارد .

ما در زندگي چيز هاي محسوسي داريم كه در حجابشان ، مطلق ، پنهان گشته است ، درك اين حضور نهان ، همان درك زيبايي است ، جلوه ي حسي ايده ، اعتباري دارد كه زيبايي نام دارد ، همان چيز هايي كه هگل به آن (ايده آل) مي گفت ، ايده همان چيزي است كه گاه در پيكر امور حقيقي جلوه ميابد و گاهي هم در پيكر زيبايي رخ نشان مي دهد ، فهم (ايده) در امور حقيقي ، كار (فلسفه) است و فهم آن در پيكر زيبايي ، فقط از طريق (هنر) ممكن مي شود . طبيعت سرشار از زيبايي هاست كه چون زاده ي روح آدمي نيست ، هنر دانسته نمي شود و بيننده و شنونده اين زيبايي ها  را ، به روح نسبت نمي دهد .

جدا از اينكه ، اين نيروي ذهني انسان ، براي درك اين جلوه هاي زيبايي ، از ابژكتيو به كار ميگيرد در خود اين موارد ، چيزي را روحاني نمي يابد ، زيبايي هنري ، زاده ي بي ميانجي روح است ، پس بر روح نيز آشكار مي شود ، آشكارگي زيبايي يعني حضور ابژكتيو و سوبژكتيو ايده  ، نخست در جسميت و دومي در درونمايه ي انديشگون ، كه حاوي معنويات و روحانيت مي باشد .

ارزش هنری از نظر هگل چيست؟

از نظر هگل در علم فلسفه ، ميان بهترين آثار هنري ، ( صورت ، ماده ، شكل يا پيكربندي ) و با ( روح ، معنا ، محتوا و ايده آل ) توازن و يگانگي وجود دارد كه هيچ يك بر ديگري برتري و سلطه نمي يابند  ، اين وحدت ميان شكل و محتوا مانع از آن مي شود كه چون شلينگ هنر را به شكل آن تقليل دهيم ، يا چون بسياري از ناقدان هنري پس از هگل ، آن را در كاركرد گرايي آن بجوييم. هنگامي كه هگل از ارزش هنري ياد مي كند ، در واقع درجه ي همنوايي ، همخواني و تعادل ميان محتوا و شكل را بيان مي كند ، همنوايي دروني و يگانگي درونمايه ي ايده آل  شكل است كه ارزنده است ، اما اين همنوايي و تعادل به چشم خود هنرمند آشكار نمي شود و مخاطب آن را به گونه اي شهودي حس مي كند .

اگر بخواهيم اين همنوايي را از طريق عقلاني درك كنيم بايد از فلسفه كمك بگيريم زيرا فيلسوف مي تواند معناي متافيزيكي اثر هنري را درك كند در حالي كه خود توانائي آفرينش يك اثر هنري را هم ندارد . هگل در برابر محتوا ، شكل را قرار داده و آن را با نام (ژستالت = پيكربندي) عنوان كرده است . هگل ، هدف هنر را ، بيان زندگي روح ، در قالب پيكربندي هاي آفريده شده به طور محسوس مي داند كه از طريق شهود بازيافته مي شوند ، هر گاه زيبايي پديد آمد ، آنگاه است كه اين بازيابي ممكن مي شود يعني نسبت ميان محتوا و پيكره بندي كامل شده است ، در اين شرايط ، ايده و بيانگري حسي ، همانند يكديگر جلوه ميكنند و تماميت هنري به وجود مي آيد كه (روح دوران) را بازگو مي كند ، از نظر هگل ، هنر يونان بوستان كه او آن را كلاسيك مي خواند ، اين چنين شده بود ، اما در هنر امروزي كه آن را رومانتيك مي خواند ، وضعيت چنين نبود ، در هنر رومانتيك  فاصله اي ميان محتوا يا ايده آل و پيكره بندي يا شكل ، افتاده بود كه تماميت هنر را برنمي تاباند .

چرا يك اثر هنری نابيانگر ميشود و نمي تواند تمامی فلسفه آفرينش خود را بيان كند؟

وقتي هگل ، حكم به اين مي دهد كه هنر بيانگر نيست ، در واقع چه چيزي را عنوان ميكند ؟ يك كانتات از باخ ، براي يك امر مقدس و ويژه براي خدا ، و بر اساس يك برداشت از ادراك ديني ساخته شده است و قرار است ، حضور مسيح روي زمين و رهايي روح انسان را ، به ما نشان دهد اما هيچ استواري در شرح و توصيف ندارد و بيشتر به نوعي مكاشفه مي نمايد تا بيان . اين مسئله در ادبيات هم صدق مي كند  ؛ تولستوي (1828-1910) نويسنده برجسته روسي ، هنگامي كه شاهكار خويش – جنگ و صلح – را در قالب يك رمان رئاليستي به رشته تحرير در آورد و در جهان شهرتي به دست آورد و نامزد جايزه نوبل براي آن شد  ، باز هم نتوانست نگاه فلسفي خود را در اين باره نشان دهد ، رمان او از حد بيانگري فراتر رفته بود و تمامي توصيف كنش ها و داده ها فراتر از بيان رخ داده بود و چنان موقعيت تجريدي آفريده شده بود كه با تقليد و توصيف صرف تفاوت داشت ، او دريافت كه صدها صفحه از كتاب جنگ و صلح نتوانسته است ديدگاه اورا بيان كند  ناگزير است كه به رساله نويسي روي آورد ، نظريات فلسفه تاريخي خود را در يك بخش پاياني كتاب جاي دهد و رساله اي را كه هيچ ربطي به رمان نويسي نداشت ، سده ها بعد از هگل كه هنر را نابيانگر خوانده بود ، براي توصيف اثرش به كار بندد  اين امر  نقصاني را در اثر هنري اش نشان نميداد و هيچ از اعتبار والاي رمان او نكاست اما بار ديگر ثابت كرد كه حق با هگل است و هنر نابيانگر است .

 چه بسا كه هنر چيزي است مهمتر ، كاري مي كند كلي تر و زباني دارد مبهم ، هنر در زبان خود كه گوهري نابيانگر در آن نهان است ، اين قابليت را دارد كه هر حكم قطعي ، معقول و منطقي را حكمي كند نسبي و مبهم ، هنر آفريننده ابهام است و يك رساله فلسفي در باره آن ، سعي مي كند كه ابهام را بزدايد .