سوالي كه همواره در آكادمي ها مورد بحث قرار مي گرفت همان دو جرگه مدام انشعابي بود كه از ساليان پيش در اروپا مطرح بود و مورد بحث قرار مي گرفت : از طبيعت بايد تقليد كرد يا ازهنر كلاسيک باستانی ؟ رنگ اهميت بيشتري دارد يا طرح ؟ انگيزه هاي حسي برتر است يا راهبري عقل ؟در آستانه ي سده ي هجدهم ، جدل نقاشان متوقف شد تا بار ديگر در دهه هاي نخست سده ي نوزدهم به شكلي ديگر از سر گرفته شود .در اين زمان روبنس گرايي به پيروزي رسيد . پذيرش عضويت افتخاري رُژه دُپيل – منتقد هواخواه و زندگي نامه نويس روبنس – در آكادمي ، در اين امر موثر بود . اما بي شك پيروزي نهايي روبنس گرايي هنگامي حاصل شد كه واتو با ارائه ي پرده ي سفر زيارتي به جزيره ي الهه عشق ، به آكادمي پاريس راه يافت و بدينسان ، راه براي پيدايي سبكي به نام روكوكو – كه در واقع واپسين جلوه ي بارُك تزئيني بود گشوده شد . به طور كلي ، نقاشي اروپاي سده ي هجدهم – بر خلاف سده ي هفدهم سيماي تابناكي از خود نشان نمي دهد ؛ گو اينكه نام چند تن از نقاشان برجسته بر پيشانيش مي درخشد . در اين قرن ، فرانسه كانون عمده ي تغيير و تحول سبك هاست : كلاسي سيسم در نيمه ي نخست قرن در برابر روكوكو صحنه را خالي مي كند و در نيمه ي دوم قرن مجددا به پيش زمينه مي آيد و سرانجام قالبي براي هنر دوران انقلاب مي شود .در انگلستان تحول نقاشي مسيري ديگر را مي پيمايد ؛ از سويي اسلوب هاي فني روكوكو در خدمت هدف هاي جديد قرار مي گيرد و از سويي ديگر زمينه هاي رُمانتيسم به وجود مي آيد ؛ و در عين حال از توجه به كلاسي سيسم هم غفلت نمي شود. هلند و فلاندر پس از طي دوران شكوفايي در سده ي هفدهم ، اكنون به خاموشي مي گرايند .در ايتاليا ( ونيز ) بارُك به رُكوكو استحاله مي يابد . المان جولانگاه روكوكو است . و اسپانيا با گذراندن يك دوره ي فترت طولاني ، آخرين نقاش بزرگ اين قرن – و يا نخستين نقاش بزرگ قرن بعد – يعني فرانسيسكو گويا را عرضه مي دارد .
بازگشت به هنر كلاسيك در آستانه ي عصر جديد با كلاسي سيسم سده ي هفدهم تفاوت دارد . در اين زمان نقشمايه هاي كلاسيك آگاهانه رواج مي يابند تا همچون وسيله اي براي بيان انگاره هاي سياسي و اجتماعي به كار روند و توجه مخاطبان را به همانندي با رخدادهاي معاصر جلب كنند . در آمريكا گرايش به فرهنگ و هنر يونان و رم باستان با بنيانگذاري جمهوري دموكراسي جديد همسو است ؛ در فرانسه ، كلاسي سيسم نه فقط آرمان هاي انقلاب بلكه ملي گرايي دوره ي امپراتوري ناپلئون را پاسخ مي گويد . جرج سوم در 1801 تشكيل پادشاهي متحد انگلستان و ايرلند را اعلام مي كند ؛ و لودويگ اول در باواريا آلمان احياء كلاسيك را تحت نظارت و حمايت مي گيرد . پاريس و مونيخ و آتن از جمله شهرهايي هستند كه بر طبق الگوي باستاني بازسازي مي شوند . از آنرو كه روش هاي تعليم و تربيت بر دانش كلاسيك تاكيد مي ورزند ، قالب هاي كلاسيك غريب و مهجور به نظر نمي آيند .
آيا كشفيات باستان شناسي و توجه به گذشته منجر به احيا كلاسيگرايي مي شود؟
اگرچه علت هاي اصلي كلاسيك گرايي نو را بايد در زمينه ي آموزشي و دگرگوني هاي اجتماعي و سياسي اقتصادي اروپا و آمريكا جست ، شكل هاي خاصي كه در هنرهاي بصري رخ مي نمايند ، نتيجه ي كشفيات باستان شناسي ، و به ويژه انتشار نوشته ها و باسمهه هايي است كه اشياء مكشوف را معرفي مي كنند . اكنون موجي از بررسي هاي تاريخي برخاسته است كه نه فقط باستان شناسان و هنرمندان بلكه دربارها را نيز به خود جلب كرده است . شهر رم اكنون كانون اصلي اين پژوهش هاست . يوهان وينكلمان ، باستان شناس آلماني ، براي نخستين بار در 1762 از روش هاي علمي براي تدوين تاريخ هنر باستاني سود مي جويد . تجزيه و تحليل جدي آثار باستاني يونان در كتاب دو پژوهشگر انگليسي به نام ههاي جيمز استوارت و نيكلاس ريوِت ( 1762 ) بر رستي و دقت برداشت هاي بصري از دنياي باستان مي افزايد .جواني باتيستا پيرانزي در باسمه هايي كه از چشم انداز هاي رم مي سازد ، اين شهر را با ديدي كاملا غيرمعمول نشان مي دهد .برادران آدام – انگليسي – و بسياري هنرمندان و باستان شناسان ديگر دست به طراحي و چاپ آثار معماري و پيكره سازي عصر باستان مي زنند . بدين منوال اروپاييان بيش از گذشته و به طرزي منطقي تر با ميراث كلاسيك خود آشنا مي شوند .
آيا كلاسيك گرايي ، انگاره هاي سياسي جوامع را بهتر بازمي تاباند؟
تاسيس گالري هاي هنري عمومي و موزه ها ، و استقرار نهاد هاي خاص براي تربيت هنرمندان در كانون هاي جديد ، رشد و توسعه ي دانش درباره ي هنر گذشته را در پي دارد . احيا معيارهاي هنر كلاسيك ، هنر مبتذل درباري و اشرافي را – دستكم براي مدتي – از صحنه بيرون مي راند . اينها جنبه هاي مثبت جنبش احياء كلاسيك هستند . ليكن بر اثر تاسيس آكادمي هاي جديد كه آموزش هنر را بر پايه ي نظريه هاي قديم بنا كرده اند ، هنر اين دوره تا سطح ( مطالعه ) و ( الگوبرداري ) كاهش مي يابد ؛ و از بيان مستقيم ِ زمان حال باز مي ماند . در مضمون هاي بسياري از پرده هاي تاريخي نوعي برخورد سطحي و غيرمستند به چشم مي خورد . به ويژه در فرانسه ، تشبيه گرايي سياسي سرانجام به ورطه ي تصويرسازي بيروح و مقيد به قواعد جزمي مي غلتد .مهمترين وظيفه ي نقاش رعايت قراردادهاي سنتي در زمينه ي مسائل فني و موضوعي است . جنبه هاي فني بيش از هر چيز بر ( قوانين ) تركيب بندي و طرح ؛ و نظريه هاي برگرفته از مطالعه ي استادان بزرگ اوج رنسانس استوارند . طراحي اساس نقاشي ، و خط مهمترين عنصر تجسمي قلمداد مي شود . پافشاري بر كاربست خطهاي كناره نما و توجه به كيفيات خطي به جاي كيفيات نقاشانه ، پيكرها را همچون ( مجسمه هاي منجمد ) جلوه گر مي كند .در سال هاي نخست عصر احياء كلاسيك ، تاكيد بر مضمون هايي با معناي سياسي آشكار موجب مي شود كه هنرمندان بعدي الهامگيري از رخدادهاي مهم را از دست بدهند و به موضوع هايي روايي و باستان شناسانه روي آورند . در بيان اين موضوع ها همواره برخوردي جزمي با اصول كلاسيك مطرح است .به عنوان مثال آنتوان مِنگس ، نقاش كلاسيك گراي آلماني ، در اثر خود تحت عنوان پارناسوس ، براي آنكه به تركيب بندي كاملا متعادل دست يابد ، اسطوره ي نُه الهه شعر و هنر و آپولو را تغيير مي دهد و در نقاشي خود ده الهه به تساوي در دو سوي رب النوع عودنواز قرار مي دهد .در سده ي نوزدهم كه شرايط سياسي به خدمات نقاش به عنوان مبلغ نيازي ندارد ، او همچنان به قراردادها و قواعد كلاسيك پايبند مي ماند و از اينرو نقاشي دوره ي احياء كلاسيك به سرعت به نقاشي آكادميك بدل مي شود . برخي از رهبران هنري كه زماني عليه سليقه هاي سبكسرانه ي نسل پيشين واكنشي انقلابي نشان داده بودند ، بعدا نقش هنرمندان محافظه گر و واپسگرا را ايفا مي كنند . داويد ، رينولدز ، وست انگر از جمله نقاشاني هستند كه از موضع آكادميسم جديد با نوآوري هاي نسل جوانتر به مقابله برمي خيزند .