شوپنهاور عرصه هنر و زيبايی شناسی را چگونه از اين جهان جداگانه بررسی می كند؟
جهاني موجود است كه زندگي من در آن است ، آن را مي شناسم يا تلاش ميكنم بشناسمش ، چيزهاي اين جهان را ، از راه قرار دادنشان در موقعيت زماني و مكاني خاص ، و يا از راه هاي حضور ايشان در نسبت هاي علت و معمولي مي شناسم ، اما از كجا بايد بدانم كه درست شناخته ام ؟ زيرا اين جهاني كه خود را برمن آشكار مي كند و جهان پديدارها نام دارد همواره راه شناخت بر خود را بر من تحميل مي كند . از كجا بدانم كه راه ديگري وجود ندارد ؟ چگونه بپذيرم كه راه شناخت من درست ترين و يگانه راه ممكن است؟ آنگاه كه جهان را با راه هاي در پيش رو نمي توانم بشناسم و راهي پيش رويم نمي گذارد ، چگون آن را بر خود روشن سازم و راه شناخت آنرا بيابم ؟
كانت مي گويد : چيزهاي اين دنياي ناشناختني ( چيزهاي در خود ) نام دارد و به شكل قاطع عنوان كرد كه تنها چيزي كه درباره شان مي دانيم اين است كه ناشناختني هستند ، اما هگل اين منطق كانت را نپذيرفت و و آگنوستي سيسم كانتي را رد كرد و گفت اگر من تنها همين نكته را بدانم كه چيزي قابل شناخت در اين دنيا وجود ندارد كه قابل شناخت باشد ، پس بخشي از آن را شناخته ام و راهي است به اصل شناخت ، پس بدين سان به طور منطقي از دايره ي نادانسته هايم كم مي شود و گستره ي دانايي ام وسيع تر مي گردد . ويژگي جهان دگرگوني است كه در خود دارد و درمي يابم كه وضعيت پايدار وجود ندارد .
اين دنياي پديدار شده دائما در حاي ديگرگوني و تكامل است و مرا به سوي مطلق هدايت مي كند و تمام جاهاي ناشناخته را به كشف و دسترسي مي رساند . آرتور شوپنهاور ، فيلسوف برجسته آلماني 1788-1860 ، اين ديدگاه فلسفي هگل را جدي نمي گيرد و بي اعتنا به اين بحث ، به فلسفه كانت برمي گردد . شوپنهاور مي گويد از منطق آن دنياي ديگر (جهان نومن هاي كانتي) وجود دارد ، دراينجا قبل از ديدگاه شوپنهاور ، نومن كانتي را بازمي شناسيم .
نومن كانتی چگونه به ديدگاه شوپنهاور راه يافته است ؟
نومن يا نومنون به معناي ناپايدار ، در علم متافيزيك ، شيء يا رويدادي نام دارد كه از حس يا ادراك انسان مستقل عمل مي كند ، اين واژه در قطب ديگر فنومن قرار دارد و به چيز هاي اشاره ميكند كه ابژه حواس هستند و درك مي شوند ، فلسفه جديد به امكان شناخت جدا از حواس انساني شك دارد ، ايمانوئل كانت مي گويد كه امكان اينكه عالم نومن وجود داشته باشد هست اما با به هيچ عنوان با حواس انساني درك و شناخته نمي شوند . اين ماهيت بحث برانگيز كه كانت از آن سخن مي گويد قابل شناخت نيست معمولا با ( شيء في نفسه ) ارتباط مي گيرد .
شوپنهاور ، نومن هاي كانتي را پذيرفته بود اما آن را بي ارتباط با اين جهان كه ما در آنيم نمي دانست . آن دنيا در حكم حقيقت نهاني و باطني اين دنياست و نه چيزي بيشتر و ديگر . آن دنيا خاموش و نا روشن است و تلاش براي شناسايي آن با منطق اين دنيا عبث است .
اين حكم كه به راستي به حرف ويگنشتاين ( فيلسوف تاثيرگذار اتريشي 1889-195 ) بسيار نزديك است كه گفته است ( به راستي امر فراناگفتني وجود دارد ، اين امر خود را نشان مي دهد ، اين همان امر رازورزانه است ) و مي افزايد كه در اين مورد بايد خاموش ماند .
شوپنهاور مي گويد كه ما تقريبا همه چيز اين جهان را از طريق احساس و جاي دادن آن در نسبت هاي علت و معلول مي شناسيم ، اما چيزي كه احساسش و ادراكش از از راه حس ديگري ممكن است خود بدن ماست . ما بدنمان را از طريق حس دروني ، مستقيم و شهودي مي شناسيم و سرچشمه انگيزه ها ، كردار ها و افكارمان كه پيچيدگي دارند برما معلوم نيست . فيلسوف اين سرچشمه را خواست ناميده است و همين خواست به ما امر مي كند كه ميل به شناخت انگيزه هايمان را در خود سركوب نمائيم . اين نكته ها كه شوپنهاور از آن سخن مي گويد ، وامدار سخن هاي انديشكرانه فيلسوف و روانكاو برجسته زيگموند فرويد است ، اما ما دنياي شوپنهار را ادامه مي دهيم و باقي بودن در دنياي او به شهامتي بي نهايت نياز داريم .
تنها در هنر و زيبايی است كه به لحظه آزادی نائل می شويم
واژه خواست يا اراده ، نيروي برانگيزاننده ي حركت است . نيروي خواست در روان آدمي با همان قدرتي كار مي كند كه در به حركت در آوردن كهكشانها ، به كار مي افتد ، اما اين نيرو هراس آور و سركوب كننده است و در نهايت به ويرانگري مي انجامد . ريشه و بنياد تمامي مصائب و فجايع دنيا در همين خواست است ، زيرا آدمي بنده خواست است و براي گريز از آن بايد به دل كندن و جدائي از اين دنيا روي آورد . به همين دليل شوپنهاور به عرفان بودايي كه در روزگار او به تازگي كشف شده بود ، وابستگي دارد . اين نخواستن دنيا راه حلي است كه در دراز مدت به وجود مي آيد ، اما راه حل كوتاه تر همان آفرينش زيبايي و هنر است .
قبل از شرح اين ديدگاه شوپنهاور ، دليل ديگر او را درباره پس زدن اين دنيا را ياد مي كنيم : دنياي ما جلوه اي است از آن دنياي پنهان كه منطق اين جهان است ، اما او در كتاب اصلي خود ( جهان همچون خواست و بيانگري ) مي گويد اين دنيا آشكارا دنياي بدي است ، جهان وحشيگري و درندگي است ، سرشار از فرياد و شيون ضعيفاني است كه در حال دريده شدن هستند و نعره ي قويان شنيده مي شود و اين مدام در هر لحظه از زندگي طبيعي جهان و زندگي اجتماعي ما رخ مي دهد . خواست ، اين انگيزه نهايي و اصلي ، راهي جز شقاوت و خشونت ، كشتن و شكنجه باقي نمي گذارد . اگر اين جلوه ي دنياي پنهان باشد ، پس خود آن دنيا چه خواهد بود ؟
در فيلم (پول اثر روبر برسون ) ، اين دنياي كاملا پست به نمايش در آمده است كه بيرحمانه ادامه مي دهد به خوبي نتيجه خواست مشخص است ، دنياي بدي كه بايد آنرا پس زد و در اين روزگار بي حرمتي دنيا و بي اعتباري هنر را نشان مي دهد .
از نظر شوپنهاور ، هنر نه خواست است و نه بيانگري . او در كتاب خود مي گويد : ما جهان نهايي و پنهان را از طريق نمايش و بيان آن مي شناسيم ، همانطور كه متعلق هاي ادراك حسي مان براي ما نمايان و بيان مي شوند . بيانگري گسترده اي وسيع را در بر مي گيرد از تصويرها و انگاره هاي ذهني تا ( ايده ها ) . دنياي ما بيان دنياي پنهان است و اثباتي بر بد بودن آن . هنر نه خواست است ونه بيانگري ، و به اين اعتبار از جهان به دور است . من چيز هاي اين جهان را مي خواهم ، يعني با آنها از رهگذر خواست ( انرژي ، فعل ، كنش ) رابطه ميابم و نه از راهي ديگر . هر چيز بياني است از اين خواست نهاني من . در مورد همه چيز وضع چنين است ، مگر در يك مورد ، يك جاست كه من از شر خواست ، بهره جويي ، سودطلبي ، حقارت ، زور ، درندگي و كشتار ، خلاص هستم و آن قلمرو هنر و زيبائي است . لحظه زيبا شناسانه لحظه ي آزادي من است از خواست ، لحظه اي كه بيان تمايل من به اين دنيا نيست . لحظه ي آزادي .
آيا هنر همان تمايل خواست است؟ اگر نيست پس محصول چيست؟
شوپنهاور در كتاب سوم خود جهان همچون خواست و بيانگري ، از دنياي ايده ها و هنر و زيبايي آفريني سخن مي گويد . هنر ، وقتي بيان عاطفه ها ، هيجانات و واكنش هاي رواني و باطني ما نباشد ، ارتباطي به خواست هم نخواهد داشت . در اثبات اين حرف و دوري هنر از بيانگري ، شوپنهاور به همان حرف هگل كه اورا نمي پسنديد ، رسيد . باز دوباره شوپنهاور همچون هگل به سخن كانت اعتراف كرد كه زيبايي از هر سود و بهره جداست و اگر چيزي به هر شكلي موردي براي استفاده اي داشته باشد ، بحث از زيبايي و هنر درباره اش بي معنيست . از همان جا كه اثر هنري از هر سودمندي رها يافته است ، پس از هر وابستگي به خواست نيز رهانيده شده است و در اين مورد باشكوه است كه خواست عقب نشيني مي كند .
اما هنر كه زاييده خواست نيست ، پس از كجا منشا مي شود و از كدام سرچشمه مي آيد ؟ شوپنهاور مي گويد كه هنر ، كاركرد نبوغ است و نبوغ را با خواست ، سروسري نيست . . هنرمند نابغه مي تواند در هر مورد خاص و جزئي ، موردي كلي و همگاني را مشاهده كند و دانائي از دانش در ارتباط با خواست فراتر مي رود . شوپنهاور مهمل هايي در ارتباط با ضد زن بودن نيز مطرح كرده است كه نبوغ با مردان سروكار دارد و گاهي استعداد در زنان وجود دارد ! يا هنرمند نابغه داراي استعداد رياضي نيست !
شوپنهاور در نظريه اي كه در ارتباط با جنون مطرح مي كند ، ديوانه را داراي رشته خاطرات از هم گسيخته مي داند كه كه توانايي ارتباط با حافظه را ندارد و نسبت رخدادهاي ديروز و امروز را نمي شناسد .
شوپنهاور مي گويد، كه هنرمند تنها يك هدف اصلي دارد و آن، جداكردن ايده از واقعيت و طبيعت است.
ايده و واقعيت در يك بستر همبسته زندگي مي كنند كه آن خواست نام دارد ، و تنها از نقصان و هر كمبودي كه از رنج زاييده مي شود ، بر مي خيزد ، بدين سان خواست ، پايان ناپذير است ، هرگاه خواست ارضاء شود ، خواستني سر بر مي آورد . هنرمند همواره مي كوشد تا به اعماق خواست هدايت نشود و دائما در حال رهايي است . هنر از درد و رنج نيز آزاد است و از عدم تحقق و برآورده نشدن ايده به شكل دلخواه باكي ندارد و ادامه ميدهد .
شوپنهاور در كتاب در قطعه 38 كتاب ( ستايش طبيعت بيجان ) از نقاشان هلندي ياد مي كند ، آنان از بي اهميت ترين چيزهاي زندگي هر روزه جاوادنگي مي آفريدند و روزگار خود را ثبت و ضبط مي كردند.
اگر قرار است چيزي را زيبا بخوانيم ، بايد آن چيز از هر سود و منفعتي عاري باشد و مهمتر آنكه ايده در آن قابل تشخيص باشد . هنر مند همواره ايده را به صورت پيشاتجربي و نا آگاهانه ميابد ، اما مخاطب آنرا آگاهانه مي كاود و تا حدودي به آن واقف است .
ايده در واقعيت معناي نهايي ابژه است ، هستي باطني آني نام دارد كه مرا به سوي خود بكشاند و آن چيز از موقعيت زماني و مكاني خود ، پيش تر مي رود و فراگيرنده مي شود .
از نظر افلاطون هنرمند دوبار از ايده دور مي شود و شوپنهاور هنرمند را تنها شناسنده ي ايده مي داند ، به گمان او البته همه چيز بيانگر ايده ها هستند ، اما هر چيزي ما را به تعمق به آن ، و رهانيده شده از منفعت نمي كشاند . انسان براي هنر در حكم يك چالش است . آدمي آنگاه كه در هنر وارد مي شود ، روح و رفتارش در شعر و كالبدش در هنرهاي تجسمي كه دشوارترين است ، سامان مي گيرد .
شوپنهاور، هنرها را چگونه دسته بندي مي كند؟
از ديدگاه شوپنهاور ، هنر بر آن تقسيم بندي استوار است كه ميزانش بر خودآشكارگي ايده در ابژه است . شوپنهاور كه بسيار بدگويي ها درباره سخنان هگل و شلينگ به زبان آورده بود ، در آخر همچون ايشان به پايگان هنرها باور ميابد و ضابطه و معيار را تنها براي ايده ممكن ميابد .
شوپنهاور در قطعه 43 ، معماري را نزديك ترين هنر به خواست ميداند و آن را جدامانده از ايده مي داند ، صفات بارز معماري را با آن قياس مي كند ، سختي ، استواري و همبستگي سنگ از شاخصه هاي خواست نيز محسوب مي شود .از نظر او دشواري كه در معماري و تضاد ميان نيروي گرانش و استحكام كه هيچ معماري از آن گريزي ندارد ، با خواست ، برابري مي كند .شوپنهاور در مرتبه بالاتر از معماري ، هنر باغباني و گل آرايي را در مرتبه اي بالاتر قرار مي دهد ، زيرا وابستگي به طبيعت ، با وجود دشواري ها ، زاينده لطافت است . شنيدن اين سخن ، نامتعارف و شگفت آور جلوه مي كند ، اما بايد يادآور شد كه در آن روزگار ( گلشن آرايي ) از هنرهاي زيبا دانسته مي شد ولي اين هنر در نظر شلينگ و هگل ، جايگاهي نداشت .
بعد اين دو هنر ، شوپنهاور هر هنر را براساس دوري از ايده و نزديك به خواست رتبه بندي ميكند ، پيكره سازي ، نقاشي ، شعر و درام نويسي ، و موسيقي . دو هنري كه كامل است ، تراژدي و موسيقي است و روح تراژدي به موسيقي كه والاترين آن هاست نزديكي دارد .
اين سخن درباب موسيقي همان نكته اي است كه نيچه نقطه آغاز كار خود را آنجا ميابد و سخت دلبسته و شيفته شوپنهاور مي گردد . شوپنهاور در قطعه 52 از عشق به موسيقي سخن مي گويد و آن را هنري مي داند كه در آن آواي ژرفا به گوش مي رسد كه خبر از دنياي پنهان مي آورد . در موسيقي مفاهيمي عنوان مي شود كه با هيچ مفاهيم ديگر قابل شناخت نيست ، دستيابي به ( فلسفه ناب ) تنها با شناخت مفاهيم موسيقي است كه تا كنون ناشناخته مانده است .
والايی از نظر شوپنهاور در چه متجلی می شود؟
در آخر اين بحث و انديشه هاي فلسفي شوپنهاور ، در باب هنر ، تمايز زيبايي و والايي از نظر او را كه در قطعه هاي 39 و 40 كتابش ، آمده است را به ميان مي آوريم كه مانند كانت از والايي و رويارويي انسان با بي نهايت سخن مي گويد كه در والايي بر خلاف زيبايي خواست از ميان نمي رود بلكه به اشكال مختلف باقي مي ماند و اين نظريه در نكات كانت هم ديده مي شود .
كانت والايي را رياضي خوانده است و والايي را با خواست مطرح مي كند . كانت و شوپنهاور احساس آدمي را در زيبايي داراي عظمتي مي دانند كه هر چيز در آن كوچك مي نمايد اما در والايي ، خواست پيروزمند است ، زيرا در در اين جا نامحدودي موجود است كه محدود به نظر مي رسد .
شوپنهاور در موردي ديگر والايي اخلاقي را پيش مي كشد و انساني را مثال مي زند كه با وجود تمامي بدبختي هاي جدا نشدني كه در اين جهان موجود است ، مقتدر باقي مي ماند . والايي از نظر كانت بيرون از انسان بود اما در سخن شوپنهاور از صفات انساني مطرح مي شود و اخلاقي ميشود . كانت ( مورد والا ) را ابژه مي داند و شوپنهاور سوژه.